دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
با کاروان نیزه (بند اول)

می‌‌آیم از رهی که خطرها در او گم است

از هفت منزلی که سفرها در او گم است

 

از لا به لای آتش و خون جمع کرده‌ام

اوراق مقتلی که خبرها در او گم است

شق القمر از لشگر ابلیس بعید است

یا حضرت عبّاس! بگو محتشم‌ات را، از جوهرۀ علقمه پر کن قلم‌ات را جاری شود از دامنه‌اش چشمه‌ای از خون بر دوش بگیرد اگر الوند غم‌ات را

خاک بهشت

این خاک بهشت است که قیمت شدنی نیست ریگ ملکوت است، عقیق یمنی نیست افتاده ابوالفضل ابوالفضل در این دشت دیگر علم هیچ یک انداختنی نیست

کهکشان پرپر خوشید

دشت می‌بلعید کم‌کم  پیکرخورشید را   

برفراز نیزه می‌دیدم سر خورشید را

 

آسمان گو تا بشوید با گلاب اشک‌ها  

 گیسوان خفته در خاکستر خورشید را

 

بوریایی نیست در این دشت تا پنهان کند     

پیکر از بوریا عریان‌تر خورشید را

این تکه‌های گم شده راز رشیدی است

با آسمان قسمت بکن بال وپرت را بردار از روی زمین چشم ترت را

این تکه‌های گمشده راز رشیدی ست یعنی تصور کن علی اکبرت را  

نی نامه

خوشا از دل نم اشکی فشاندن به آبی آتش دل را نشاندن

خوشا زان عشقبازان یاد کردن زبان را زخمه فریاد کردن

پیشامد زیبا

گرچه روزی تلخ‌تر از روز عاشورا نبود آنچه ما دیدیم جز پیشامدی زیبا نبود

عشق می‌فرمود: «باید رفت»، می‌رفتند و هیچ بیم‌شان از تیرهای تلخ و بی‌پروا نبود  

مرگ در کامم عموجان از عسل شیرین‌تر است

این پسر در عرصۀ ایثار بر یاران سر است آنکه سرداران عالم را امام و سرور است

 

قاسم لب تشنه آن سرباز کوچک آن شهید قبله حاجات عشاق شکسته ساغر است

دریای عطش (بند چهارم)

ما لشگر عشقیم ولی دیر رسیدیم

ما گرچه جوانیم ولی پیر رسیدیم

 

بعد از اثر داغ کبودی به گل یاس

بعد از اثر قبضۀ شمشیر رسیدیم

 

بعد از غزل کوچۀ افروخته و در

بعد از تب حقّ و تب تکفیر رسیدیم

 

دریای عطش (بند دوم)

پر می‌زند از سمت زمین تا به هوا خون این رنگ دل‌آزار ِغروب است و یا خون؟

 

بر بال ملائک قلمِ سرخ کشیدند

بر قامتِ خورشید نوشتند تو را خون

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×