موضوعات داستان
  • شبیه،شبیه،شیبه

    قیصر امین پور

    من دیر رسیدم. شبیه حضرت عباس می‌خواست به میدان برود. حتی از «حر» هم دیرتر رسیده بودم! اما گویا هنوز هم دیر نشده بود.
    شبیه شمر با کلاه خود و شمشیر و زره، در میدان جولان می داد و وقیحانه به قصد خود اعتراف می‌کرد. سمت راست میدان، اهل حرم و سبزپوشان ایستاده‌اند. و سمت چپ، سرخ پوشان. چقدر نزدیک و چقدر دور! مشکل بود تا باور کنم که این جا کربلا و امروز عاشورا است؛ ولی شبیه بود!
    شبیه حضرت عباس از امام اذن میدان می‌خواست. اما در زمینه شور می‌خواند و شبیه عباس با شور پاسخ می‌داد؛ اما سرخ پوشان همه خارج از دستگاه و بی تحریر می‌خواندند.
    من خیلی دلم می خواست امام را ببینم؛ اما دور بود و چهره اش را خوب نمی دیدم. امام با دست مبارک، بر تن شبیه عباس کفن پوشاند. شبیه عباس برق آسا به قصد آب بر اسب جست. اسب بال گرفت و تماشاگران غوغا کردند.

    • تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۱/۰۱
    • بازدید: ۹۳۱۱
  • عباس حسین

    سید مهدی شجاعی

    اکنون مردی از اسب به زیر افتاده است.
    مردی که دوشینه شب، خواب را بر چشم دشمن حرام کرده است.
    مردی که حیاتش، حیات دشمن را تا این لحظه معلق نگاه داشته است.
    مردی که تنفسش، نفس را در سینه دشمن، حبس کرده است.
    مردی که صلابتش، پشت غرور دشمن را به خاک مالیده است.
    اکنون شیری بر زمین افتاده است که هیبت زنده بودنش، زندگی را در مذاق روباهان، تلخ می­‌کرده است.

    • تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۱۲/۰۴
    • بازدید: ۱۹۰۶۳
  • عباس ادب

    سید مهدی شجاعی

    عباس، مشک را چون عزیزترین کودک جهان در آغوش گرفته، بند قنداقه‌اش را به دور گردن انداخته، با دست چپ، سپر را حایل مشک کرده و با دست راست شمشیر را در هوا می­چرخاند و پیش می­تازد.

    آنچه هر دم پیش روی عباس، از لابلای نخل‌‌ها بیرون می‌جهد، دشمن نیست با اسب و نیزه و شمشیر، علف‌های هرزی است که به داس عباس درو می‌شود.

    • تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۱۲/۰۳
    • بازدید: ۱۰۳۸۷
  • عباس زینب

    سید مهدی شجاعی

    دلت نلرزد عباس من!

    دشمن هر چقدر هم که زیاد و بزرگ باشد، کمتر و کوچکتر از آن است که بتواند دل عباس مرا بلرزاند.

    عباس جان!

    من تو را بزرگ کرده­ام. نیازی نیست که در کنار تو باشم تا بدانم چه می­کنی و چه می‌کشی. از همینجا، از پشت پرده خیمه­‌ها و از ورای نخل‌ها هم تو را می­بینم و صدای نفس‌هایت را می­شنوم. دلم ـ از همینجا که هستم ـ با ضربان قلب تو، نه، با ضربان گام‌های اسب تو می­تپد و از مضمون زمزمه زیر لبت، در رگ‌های جانم خون تازه می‌دود.

    • تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۱۲/۰۲
    • بازدید: ۲۰۶۰۴
  • عباس مواسات

    سید مهدی شجاعی

    عباس، چشمی ‌به سواد خیمه­‌ها دارد و چشمی ‌به کمین­های دشمن. و همچنان رجزخوان و شمشیرزنان پیش می­تازد:

    می­جنگم با این جماعت با قلبی مطمئن از هدایت

    جان می­افشانم در دفاع از فرزند احمد؛ پیامبر رحمت

    با شمشیر آخته و برّانم آنقدر با شما نبرد می­کنم

    که از مصاف با سرورم منصرف شوید

    هان! این منم؛ عباس اهل ولا

    فرزند علی، مولای مؤید و مرتضی

    • تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۱۲/۰۱
    • بازدید: ۱۰۰۸۸
  • عباس سکینه

    سید مهدی شجاعی

    شریعۀ فرات، پشت سر است و چند هزار سوار دشمن، پیش رو.

     اکنون همۀ قوای دشمن، معطوف آب و عباس است. همه خواست و تلاش دشمن، نرسیدن آب به جبهه حسین است.

    مهم‌ترین دستور فرماندهی این بوده است که:

    حولوا بینه و بین ماء الفرات.

    • تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۱۱/۰۴
    • بازدید: ۱۱۸۰۶
  • عباسِ عباس

    سید مهدی شجاعی

    ماه، روشنی‌اش را، گرمی‌اش را، هستی‌اش را و هویّتش را از خورشید می‌گیرد.

     و ماه، بدون خورشید به سکه‌ای سیاه می‌ماند که فاقد هویت و ارزش و خا‌صیت است.

    و ‌آنها ‌که مرا به لقب قمر، مفتخر ساخته‌اند، نسبت میان ماه و خورشید را چه خوب می‌فهمیده‌اند!

    • تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۱۱/۰۳
    • بازدید: ۸۹۷۱
  • عباس ام البنین

    سید مهدی شجاعی

    سوار، در مشک را می­گشاید و گلوی عطشناک مشک را به خنکای زلال آب می­سپارد.

    اگر قرار به نوشیدن آب هم باشد، اوّل مشک را برای بچه های حسین باید سیراب کرد.

    عجب صدای دل­انگیزی است غلغل فرو شدن آب در گلوی مشک.

    راستی! تو چرا آب نمی­نوشی ای اسب؟

    • تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۱۱/۰۲
    • بازدید: ۱۵۸۵۶
  • عباسِِ علی

    سید مهدی شجاعی

    شریعۀ فرات، پیش روست و چند هزار سوار دشمن پشت سر.

    سوار تشنه لب، لحظه به لحظه به آب نزدیک‌تر می‌شود، با مشک خالی بر دوش و شمشیری در دست و لبخندی شیرین بر لب.

    لبخند، لب‌های ترک خورده­اش را به خون می‌نشاند.

    • تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۱۱/۰۱
    • بازدید: ۹۵۹۶
  • تربت

    صحرا علومی طارمسری

    از آن روز هیچ‌کس خبر نداشت. آن روز که امام حسین (ع) وصیتش را به برادرش داد و خاک تربت را به ام‌سلمه. چشم‌های ام‌سلمه اما از همان روز به خاک تربت خیره مانده بود. «این تربت را نزد تربت جدم بگذار، وقتی که...»

    • تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۱۰/۲۷
    • بازدید: ۱۰۸۱۴
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×