دسترسی سریع به موضوعات اشعار
پدرجان خودم
تو را آوردهام اینجا که مهمان خودم باشی
شب آخر روی زلف پریشان خودم باشی
من از تاریکی شبهای این ویرانه میترسم
تو را آوردهام خورشید تابان خودم باشی
رقیه
زرد و کبود و سرخ شد امّا هنوز هم
دارد عزای دیدن بابا هنوز هم
تا تاول دوبارهای از راه میرسد
با گریه آه میکشد آن را هنوز هم
در سوگ آن دخت سه ساله
این چه شوری است که در ماتم آن دُرّ و گُهر
میدهم چاک گریبان و کنم خاک به سر
در عزایش همه از پیر و جوان، انس و ملک
غرق در ماتم و دلها همه شد خون جگر
ابر سیلی
دخترم بر تو مگر غیر از خرابه جا نبود
گوشۀ ویرانه جای بلبل زهرا نبود
جان بابا خوب شد بر ما یتیمان سر زدی
هیچکس در گوشۀ ویران به یاد ما نبود