دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
رفرف معراج

رفرف معراج شاه انس و جان

خواست بر اهل حرم آرد نشان

 

پای تا سر، پیکرش پُر‌تیر بود

یا که زخم نیزه و شمشیر بود

 

ای فرس!

 

 شه فتاد از اسب بر روی تراب

                        وندر آن دم، ذوالجناح آن خوش‌رکاب،

 

دور شه می‌گشت و شیهه می‌کشید

                        گوییا می‌گفت با شاه وحید:

رایت خورشید

 

رایت خورشید غیرت شد بلند

                        وز فلک، آواز حیرت شد بلند

 

پا نهاد آن سرو‌قامت در رکاب

                        سر زد آشوبِ قیامت در رکاب

وقت جان بازی

 

تاخت شاه عشق در میدان عشق

                        تا کند جان را، بلاگردان عشق

 

تیز‌تک شد، ذوالجناحِ عشق‌‌خو

                        آن خدارو برنشسته پشت او

اسب بی‌سوار

پیغام ز حال احتضارش آمد

بر اهل حریم داغدارش آمد

 

با حالت زین واژگون از گودال

دیدند که اسب بی‌سوارش آمد

عرش ستاره

این شیهۀ ذوالجناح است، می‌پیچید از سوی صحرا

سم‌ضربه‌هایش پیاپی، آشفته گیسوی صحرا

 

می‌توفد آسیمه‌سر اسب، توفانی از شن به پا کرد

می‌پیچد آیات ظلمت، تشباد و هوی هوی صحرا

 

نذر علمدار قبیله عشق ابوالفضل‌العباس علیه‌السلام
«پرنده، دست!»

امشب ای دل بی‌قرار گریه‌ای

دامن یاسی، بهار گریه‌ای

 

هر نفس ساز شکفتن می‌کنی

در من آغاز شکفتن می‌کنی

چشم به راه

من چشم به راه مشک بر گردن اسب

تا هدیه کنم نوازشی بر تن اسب

 

از کون و مکان نمی‌رسد چیزی جز

اخبار فجیع بی تو برگشتن اسب

می‌رفتی ...

پناه قافلۀ بی ­پناه! می­‌رفتی

به‌رغم دلهرۀ ذوالجناح می‌­رفتی

 

کسی برای تو دیگر نمانده بود آقا!

تو یک‌ تنه به دل آن سپاه می­‌رفتی

 

به استاد فرشچیان و تابلوی عصر عاشورایش
در ظهر عشق

ذوالجناح آمد و آیینۀ زخم است تنش

هرچه آیینه به قربان چنین آمدنش

 

این زبان بسته چه دیده است که در ظهر عطش

چشمه در چشمه سرشک است زبان سخنش

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×