دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
خدای عشق

نگو کفر است، چون این کاروان چندین خدا دارد

خداوند ادب، شاهنشه مهر و وفا دارد

 

علمداری که ساقی می‌شود بر سوزش دل‌ها

لقب باب‌الحوائج، غیرتی چون مرتضی دارد

همراه قافله

وقتی ز دل یکدله‌ام صد دله می‌رفت

دیدم که دلم همره یک قافله می‌رفت

 

چون پای دلم همسفر قافله می‌شد

از این دل شوریده زبانم گله می‌رفت

پابوسی ماه

آسمان رفته به پابوسی ماهی که ندارد

خیره مانده­ است از امشب به پگاهی که ندارد

 

ماه، تابیده سرنیزه به هر ذره از عالم

می­­‌رود با سر بی‌­تن به گناهی که ندارد

 

دیروقت است؛ بگویید بتازند سواران

به تن خستۀ سردار و سپاهی که ندارد

گُلگشتِ معنا

در آن گُلگشتِ معنا بودم، ای کاش!

غبار راهِ مولا بودم، ای کاش!

 

نوای چشمه‌ای، ابری، نسیمی

فدای چشمِ گُل‌ها بودم، ای کاش!

میراث‌دار ذوالفقار

زمین تا آسمان، غوغاست فردا

چه فردایی‌ست! بی‌همتاست فردا

 

که فردا! با پلیدان در نبردیم

یقین؛ فردا سراسر کُشته گردیم

غمت راه نفس بر سینه‌بسته

غمت راه نفس بر سینه‌بسته

و زخمی بر رخ آئینه بسته

 

ز بس که خاک بر سر ریختم من

ببین عباس، دستم پینه بسته

شمشاد

از آن سرو علی بنیاد صد حیف

از آن قامت، از آن شمشاد صد حیف

 

دو دستی که عصای پیری‌ام بود

خداوندا ز تن افتاد، صد حیف

پاییز

بهارم را چه‌سان پاییز کردند

دلم را از غمت لبریز کردند

 

سرت ای کاش روی نیزه می‌ماند

تو را از مرکبی آویز کردند

شنیدم شرح بازوی تو از مشک

شنیدم شرح بازوی تو از مشک

حدیث چشم و ابروی تو از مشک

 

مگر از سینه‌اش خون تو می‌ریخت

هنوزم می‌رسد بوی تو از مشک

نیستان

نه تنها زخم قوّت گیر خوردی

نه تنها از دو سو شمشیر خوردی

 

مرا می‌گوید این مشک پر از زخم

ز هر سو صد نیستان تیر خوردی

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×