دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
حضرت قرآن

ایمان کنار پای تو حیران نشسته است

ای غیرممکنی که به امکان نشسته است

 

انکار روشنایی خورشید ممکن است

تا روبروی چشم نبینان نشسته است

نیزه

این نیزه‌ها که پیش سر تو به پا شدند،

اوّل معزّیان غم کربلا شدند

 

خواندی تو آیه‌آیۀ قرآن و ... نیزه‌ها

لرزان ز «کاف»، «صاد» و «ها»، «عین» و«یا» شدند

تشریف

لب‌های تو مگر چقدر سنگ خورده است

قاری من چقدر صدایت عوض شده

 

تشریف تو به دست همه سنگ داده است

اوضاع شهر کوفه برایت عوض شده

می‌کُشی مرا

یک روز در عزای خودت می‌کشی مرا

در اوج روضه‌های خودت می‌کشی مرا

 

یک روزِ سرخ، مثل غروب محرمی

آقا خودت برای خودت می‌کشی مرا

پابوسی ماه

آسمان رفته به پابوسی ماهی که ندارد

خیره مانده­ است از امشب به پگاهی که ندارد

 

ماه، تابیده سرنیزه به هر ذره از عالم

می­­‌رود با سر بی‌­تن به گناهی که ندارد

 

دیروقت است؛ بگویید بتازند سواران

به تن خستۀ سردار و سپاهی که ندارد

به ساحتِ مقدس عون و محمد پسران زینب (س)
باید از نیزه پرس و جویی کرد ...

باید از نیزه پرس و جویی کرد، رازِ خونین و سرخِ سرها را

باید از این نهالِ پولادین، چید نارنجیِ ثمرها را

 

بادها شعله پوش می‌آیند، اسب‌ها بی‌سوار ... این یعنی

قاصدی غیرِ دود و آتش نیست، که بگیری از او خبرها را

نگاهی تار

دو چشمم تا بر آن دلدار افتاد

نگاهم بر نگاهی تار افتاد

 

به من می‌گفت زینب در قفایش

سرت از نیزه‌ها صد بار افتاد

پاییز

بهارم را چه‌سان پاییز کردند

دلم را از غمت لبریز کردند

 

سرت ای کاش روی نیزه می‌ماند

تو را از مرکبی آویز کردند

ماهی سرخ کوچک

بر حنجرت سر نیزه تا بالا و پایین می‌رود

انگار امواج صدا بالا و پایین می‌رود

 

ماهی سرخ کوچکی با رقص تیر حرمله

در تُنگ دست ربنا بالا و پایین می‌رود

غروب نینوا

با فاطمه می‌خواست خدا را بکشد

تصویر غروب نینوا را بکشد

 

تقدیر وضو گرفت و از نیزه گذشت

تا مسح سر ستاره‌ها را بکشد

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×