دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
آنقدر بد دیدم که در باور نیاید

وقتی نفس از سینه بالاتر نیاید

جز هق‌هق از این مرد غمگین بر نیاید

 

خیلی برای آبرویم بد شد اینجا

آنقدر بد دیدم که در باور نیاید

 

آیۀ طهر، بین بزم شراب

به تمنا اسیرمان کردند

عاشقی را مسیرمان کردند

زخمی تیغ و تیرمان کردند

درِ این خانه پیرمان کردند

 

فطرس کجاست؟

سر کرده‌ام چه سخت سحرهای شهر را

طی کرده‌ام تمام گذرهای شهر را

 

هرجا که رفته‌ام، به در بسته خورده‌ام

کوبیده‌ام تمامی درهای شهر را

 

یک قدم او بی حسین راه نرفته

عرض ارادات ما به محضر مسلم

ما همگی می‌‌شویم نوکر مسلم

 

عالم اعلم شده است و مرجع تقلید

هر که نشسته است پای منبر مسلم

 

لشگر شب

همون‌هایی که خون کردن دل ناشاد مولا رو

لب تشنه جدا کردن سر داماد مولا رو

 

بازم این کوفیا حقّ و به حق، نشناختن و رفتن

تن مهمون رو از رو بام، زمین انداختن و رفتن

 

دل نامه‌بر

می‌درد داغ تو هر لحظه گریبان مرا

کاش خاموش کنی سینۀ سوزان مرا

 

خنده کردند در این شهر، همین که گفتم:

برسانید به او حال پریشان مرا

 

دیدۀ بارانی‌

ای عزیز فاطمه!

رحم کن بر اشک‌های دخترت، کوفه میا

جان زهرا صبر کن

تا نبینی ارباً اربا اکبرت، کوفه میا

 

شهر طمع

گریه‌هایم می‌‌شود از شرمساری بیشتر 

هر دقیقه می‌‌شود این بی قراری بیشتر 

 

جای این زخم زبان، ‌ای کاش تنها می‌‌زدند

طعنه از هر تیغ دارد زخم کاری بیشتر

 

آب از سرم گذشت

کم کم غروب شد، همه رفتند خانه‌ها

پشت سرم چه زود درآمد بهانه‌ها

 

کم کم غروب شد، همه در کوفه جا زدند

در کوچه‌ها چقدر به من پشت پا زدند

 

حاضرم...

حاضرم غربت ببینم بیشتر، اما تو نه

دربه در باشم در این کوه و کمر، اما تو نه

 

حاضرم بین صدای طبل‌های کوفیان

محتضر باشم من از داغ پسر، اما تو نه

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×