دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
آتش حسرت

اگر چه لشگر دشمن، چو موج دریا بود

ولی حسین چو کوهی هنوز بر جا بود

 

نمانده بود دگر هیچ یک ز یارانش

ولی ز کثرت دشمن، سیاه، صحرا بود

 

 

اسب اجل

 

امین وحی بر آن تشنه، گر رکاب نگیرد

قرار در لب کوثر، ابوتراب نگیرد

 

برادری که به اسب اجل کنند، سوارش

ز آهن ار دل خواهر بُوَد، رکاب نگیرد

 

فراق یار

سکینه دامن شه را گرفت و گریان گفت:

«فراق یار نه آن می‌کند که بتْوان گفت»[i]

 

پدر! به جان تو! درد فراق آسان نیست

«شنیدم این سخنِ خوش که پیر کنعان گفت»

 

یادگار فاطمه

ماه شب از غبار غم زینبم گرفت

از داغم آفتاب، چو ماه شبم گرفت

 

چسبید کام من ز عطش، بر زبان من

راه سخن به گفتن هر مطلبم گرفت

 

لؤلؤ لالا

دختر شه با ادب تا دامن بابا گرفت

کار عشق و عاشقی در کربلا، بالا گرفت

 

گفت: ای جان پدر! دیدی که چرخ بی‌وفا

با چه نیرنگی تو را در کربلا از ما گرفت؟

 

وداغ غم‌زدگان

نه سیر مَرغزار و نه بُستانم آرزوست

نه نُزهت چمن، نه گلستانم آرزوست

 

ای مایۀ نجات! به اشک عزای تو

محو خطا ز دفتر عصیانم آرزوست

 

قتیل فرات

حسین مانده و زینب، وداع آخر را

گرفته مویه‌کنان، مرکب برادر را

 

کجاست مقصدت؟ ای تک‌سوار عرصۀ عشق!

ببین به هر قدمت، دیدگان خواهر را

 

قلب زخم‌دار

تو، ای بر پای عهد خویش بنْهاده سر خود را!

که دل برداشتی از هست و دادی دلبر خود را

 

تو را خواهند کُشت این قوم و تو خوشنود از آنی

که کردی زندۀ جاوید، دینِ داور خود را

 

نوبت قتال

چون نوبت قتال به سلطان دین رسید

افغان اهل‌بیت، به عرش برین رسید

 

غوغای «الوداع» و هیاهوی «الفراق»

از چار‌ سوی، بر فلک هفتمین رسید

 

زیارت امّت

چون نوبت شهادت سالار دین رسید

هنگام سوگواری «روحُ‌‌ الامین» رسید

 

پس ناوکی ز شست یکی تیره روزگار

بر سجده‌گاه قبلۀ اهل یقین رسید

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×