دسترسی سریع به موضوعات اشعار
دروازۀ کوفه
نه عجب بُوَد ز کوفه، اگر انقلاب دارد
که به ارتفاع یک نی، رخ آفتاب دارد
عجب این بُوَد که چون مه، رخ شمس عالمآرا
ز غبار و خاک صحرا، به رخش حجاب دارد
خاکستر است تحفۀ پس کوچههای شهر
دروازه ورودی شهر است و ازدحام
بر پا شده دوباره هیاهوی انتقام
این ازدحام و هلهلهها بی دلیل نیست
یک کاروان سپیده رسیده به شهر شام
دختر فاطمه و ابن زیاد؟
کاروان تا به در شهر رسید
لحظهها تلختر از زهر رسید
کوفیان هلهله برپا کردند
خون دل عترت زهرا کردند
شعر ورود به کوفه
تو عین آسمانی و این شهر عین خاک
این پشت بامها که تو را سنگ میزنند
دارند روی وجه خدا سنگ میزنند
با قصد خرد کردن عکس صفات حق
سوی تمام آیینهها سنگ میزنند