دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
بند ششم از بحر طویل

چه فروزان قمری بود، چه فرخنده سری بود رخ از خون جبین رنگ، به پیشانی او جای یکی سنگ، لب خشک و ترک خورده او بود کبود از اثر چوب به اشک و به پریشانی مویش که نگه کردم و دیدم اثر نیزه و شمشیر به رویش بغلش کردم و با گریه زدم بوسه به رگ‌های گلویش، نگهش کردم و دیدم دو لبش در حرکت بود. به من گفت عزیز دلم اینقدر به رخ اشک میفشان و مزن شعله ز اشک بصرت بر جگرم، آمده‌‌ام تا که تو را هم ببرم، از پدر این راز شنیدم ز دل سوخته یک «یا ابتا» گفتم و پروازکنان سوی جنان رفتم و دیدم عمو عباس و علی‌اکبر فرخنده لقا را

 

شمع خاموش

 

من آن شمعم که آتش بس‌ که آبم کرده، خاموشم

همه کردند غیر از چند پروانه، فراموشم

 

اگر بیمار شد کس، گل برایش می‌بَرند و من

به جای دسته‌گل، باشد سر بابا در آغوشم

دامنی که بوی دود می‌دهد

این خرابه بوی عود می‌دهد

بوی گرمی وجود می‌دهد

 

دامنی دوباره خیس می‌شود

دامنی که بوی دود می‌دهد

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×