دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
غم جانگداز

شدم اسیر غمی‌ جانگداز پشت سرت  و زنده‌ام به دو نذر و نیاز پشت سرت

 

یکی به نذر دوباره تو را بغل کردن و دوم اینکه شوم سرفراز پشت سرت

 

حبّ الوطن

آهو از دشت غزل دل بکن استثنائاً بوی سیب آمده چون از ختن استثنائاً

 

من خراسانی‌ام، اما وطنم کرببلاست متفاوت شده «حبّ الوطن» استثنائاً

از تبار فُطرس و منصور هستم

در گنهکاری ز بس مشهور هستم

هر کجایی می‌روم مقهور هستم

 

طعنۀ مردم به من، دردی ندارد

درد من این است از تو دور هستم

تماشا می‌کنم از بین انگشتان بهشتش را

اذان سرمه می‌گویند در چشم شبستانش

صدای صبح می‌پیچید به صحن شبنمستانش

 

ز فرط تازگی زخم خدا را بی‌کفن دیدم

شنیدم با حصیر کهنه نتوان کرد پنهانش

 

حضرت لب تشنه

برای روضه نشستیم و روضه خوان آمد

صدا گرفته و غمگین و ناتوان آمد

 

نشست و گفت سلامٌ علیک یا عطشان

سلام حضرت لب تشنه، روضه خوان آمد

حسین بن على (ع)

اى که اندر فُلک هستى، ناخدایى می‌کنى!

 از کمال بندگى، کار خدایى می‌کنى

 

با نگاهى می‌گشایى عقده‌ی شب را ز صبح

 نى همین در کار ما مشکل‌گشایى می‌کنى

 

بوسه گاه زینب

دل دیوانه‌ی ما تا زده سر هر جایى

 خود ندیده ز سر کوى تو خوش‌تر جایى

 

بر درت جاى گرفتم که گنهکاران را

 در دو عالم نبُوَد خوش‌تر از این در، جایى

 

غریب صحرای بلا

 

ای شهیدی که جدا سر ز قفا شد ز تنت!

وی غریبی که به صحرای بلا، شد وطنت!

 

ننمود از غم خود، ناله به دوران، ایّوب

یاد می‌کرد دمی گر غم و رنج و مِحَنت

محشر دیگر

کاش می‌بود مرا بر تن خونین، سر دیگر!

تا به راه تو جدا می‌شدی از خنجر دیگر

 

کاش از بهر سر نیزه و زیر سُم مرکب

بود از بهر حسین، صد سر و صد پیکر دیگر!

 

به ناچار

            

گفتند از او بگذر و بگذار به ناچار

رفتم نه به دلخواه، به اجبار به ناچار...

 

در حلقه‌ای از اشک پریشان شده رفتم

آن گونه که انگشترت انگار به ناچار...

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×