دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
مرد و چه مردی!

آنقدر تیر و نیزه آمد تا زمین خورد

آخر ستون خیمه هم حالا زمین خورد

 

مشکی کنار نخل‌ها افتاد از اسب

رود آن طرف خشکش زد و دریا زمین خورد

 

قطعۀ ناب

الا یا ایها الساقی ... عطش در خیمه باریده

بیاور جامی از کوثر که شط از شرم خشکیده

 

زمین پس می‌دهد خون را ببین سرهای مجنون را

که روی دست نیزاران سرخورشید تابیده

آب

آنجا که آب، آب گوارا، سرد

زیر رکاب و چکمۀ  او می‌تافت

او در زلال خویش نظر می‌­کرد

ظهر عاشورا

آسمان کبود می‌­نمود

آفتاب می­‌مکید

خون تازۀ  زمین تفته را

هیأت بهشت

صد بار خوانده‌ای و دوباره بخوان کم است  دنیا اگر تمام شود، روضه‌خوان کم است

 

بغضی ز دیده‌ام فوران می‌کند ولی  تشبیه این دو چشم به آتش‌فشان کم است

عطش در چشم دریا

در آن ساعت که عالم شرمگین بود

لبت سوزان و جانت آتشین بود

 

خروشان می‌زدی تن را به ساحل

چنان امواج دریا سهمگین بود،

کوتاه سروده
یک جرعه آتش

الهی! باغ گل‌ها از فراتش

به آبی بستگی دارد حیاتش

 

دل دریایی‌ام را شعله‌ور کن

بنوشم از عطش یک جرعه آتش

کوتاه سروده
عطش

عطش آتش به دل جا می‌گذارد

قدم بر روی لب‌ها می‌گذارد

 

مگر عبّاس آب آور عطش را

به حال خود رها وا می‌گذارد

کوتاه سروده
حکایت آب

عجب حکایتی دارد آب سال‌هاست دسته دسته شهید می‌شوی و قطره قطره «آب» می‌شویم فقط به جرم اینکه تو همیشه حسین هستی و ما همیشه شمر!!!

کوتاه سروده
حکایت آب

عجب حکایتی دارد آب بابا «آب» داد عمو دست داد بابا نان داد عمو قبلِ بابا جان داد

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×