و چشم‌های تو مبهوت کرده دل‌ها را

به رخ کشیده قدومت عصای موسی را

بغل گرفته نسیم شریعه عطر تو را

شمیم علقمه پر کرده است صحرا را

آسمان تاب ندارد تب جانکاه تو را

وزمین طاقت یک گریۀ کوتاه تو را

خواستی در عطش قافله فریاد کنی

بغض آمد به گلو، بست گلوگاه تو را

فرات از کام خشک­ت شرمناک است

ز  داغت آتشی در جان خاک است

به یاد دست‌های با وفایت

گریبان دوبیتی چاک چاک است

مدح مولای ادب آغاز شد

باب عشق باغ رضوان باز شد

بوفضایل ساقی جان‌های مست

مهر او تکلیف بر هر آنچه هست

باز هم شعر سر شور و تغزّل دارد

دفتر من چقدر رایحۀ گل دارد

به نگاه تو قلم دست توسل دارد

جلوۀ ذات خدایی، لک لبیک حسین

پایین پای پادشاه 

شهزاده‌ای شبیه ماه

نشسته مثل آینه 

همه شدن غرق نگاه

روز میلادتان چه روزی بود

در مدینه هوا بهاری بود

برق می‌زد نگاهتان ازعشق

وقت یک عکس یادگاری بود

در محرّم ثمر عشق و وفا را دیدم

حاصل کوشش یاران خدا را دیدم

عشق پرواز که در بالِ نگاهم گل کرد

صحنۀ پر تپش کرببلا را دیدم

بالا ببر از دوشم سرو چمنم را

در قاب فلک سایۀ وجه حسنم را

ای زینت آغوش من ای فجر غزل‌خوان

پرواز بده بال قصیدت شدنم را

در خاک کویر، سرخ رُستند همه

در چشمۀ خون، آینه شستند همه

رازی که نهفته بود در فصل عطش

در محضر آفتاب جستند همه