نور خدا در دل شب‌ها رسید

سپیده زد، شمس دل‌آرا رسید

خبر بده به فطرس ای جبرییل

دوای درد تو، مسیحا رسید

پایی که من به روی تمنا گذاشتم

دست تملکی است به دریا گذاشتم

حتی خدا معاوضه با ملک من نکرد

دستی چو روی عالم بالا گذاشتم

تمرین لب مکیدن من لب گزیدن است

حسرت مقدمات به جانان رسیدن است

هر چند خلق دوخته‌اش را کند پسند

در سلک ما لباس برای دریدن است

در نیمه راه قصّه اگر کاروان نشست

با او جهان دچار سکون شد جهان نشست

دنیا مدار گردش خود را سیاه خواست

خورشید از این قرار ته کهکشان نشست

نمی‌دانم تو را در ابر دیدم یا کجا دیدم به هر جایی که رو کردم فقط روی تو را دیدم

تو را در مثنوی، در نی، تو را در‌ های و هو، در هی تو را در بند بند ناله‌های بی‌صدا دیدم

تو مانند ترنم، مثل گل، عین غزل بودی تو را شکل توسل، مثل ندبه، چون دعا دیدم

صدای صاعقه آمد که در هوا زده بود

گمان کنم که خدا مرد را صدا زده بود

در این میانه، عطش، این حقیقت مکشوف

به بوم زندگی‌اش رنگ نینوا زده بود