دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
گذر اسرا

 

بر قتلگاه، چون اُسرا را گذر فتاد

شورِ نشورِ حشر، عیان در نظر فتاد

 

هم بانگ نوحه، غلغله در نُه فلک فکنْد

هم گریه، بر ملائک و جنّ و بشر فتاد

تندباد حادثه

 

چون راهشان به معرکه‌ی کربلا فتاد

گردون به فکر وقعه‌ی روز جزا فتاد

 

اجزای چرخِ منتظَم از یک‌دگر گسیخت

اعضای خاکِ مُتّصل از هم جدا فتاد

ای پاره‌پاره!

 

ای پاره‌پاره پیکر قرآن! سرت کجاست؟

آه! ای سر بریده! بگو پیکرت کجاست

 

فریاد «وا عطش عطشا» رفته تا کجا

سقّای کودکان تو، آب‌آورت کجاست؟

 

بار غم

 

«از بس که غم به سینه‌ی من، بسته راه را

دیگر مجالِ آمد و شد نیست، آه را»[i]

 

از دودِ آهِ من شده تاریک، روی ماه

خورشید هم گرفته و گم کرده راه را

آفتاب برج ‌عصمت

 

شام، روشن از جمال زینب کبراستی

سر به زیر افکن که ناموس خدا، این جاستی

 

کن تماشا آسمانِ تابناکِ شام را

کآفتاب برج عصمت از افق، پیداستی

اشک حسرت

ز درد دل بگویم یا غم دلدار یا هر دو؟

ز جور خصم نالم یا فراق یار یا هر دو؟

 

به خون دل نمی‌دانم ز دامن گَرد غم شویم؟

برادر! یا به اشک دیده‌ی خون‌بار یا هر دو؟

 

 

روزگار بی‌وفا

 

گفت زینب: ما اسیران، عزّ و جاهی داشتیم

در مدینه، منزلیّ و بارگاهی داشتیم

 

از مدینه، چون شدیم آواره تا در کربلا

همره خود، لشگر و میر و سپاهی داشتیم

زبان شعله

 

کربلا باقی ا‌ست، باید خیمه‌ای بر پا کنم

پرچمِ افتاده را از خاک و خون، بالا کنم

 

ماهتابم، کهکشانی از ستاره در پی‌َام

می‌روم تا چون قیامت، شام را رسوا کنم

عهد کودکی

 

گفت زینب تا مکان در دامن مادر گرفتم

چون حسینِ خویش دیدم، شاد گشتم، پر گرفتم

 

از ازل من با برادر هم‌سفر بودم در این ره

بهر خود، یاری چو شاهنشاه بی‌لشگر گرفتم

 

سوز جگرش

 

یاد هر گه کنم از زینب و سوز جگرش

کشم آهی که فتد در دل گردون، شررش

 

کام نادیده ز ایّام که در اوّل عمر

سوخت از داغِ غمِ مادر و جدّ و پدرش

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×