دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
زهیر

لقمه‌ای نان درون دستانت

خیمه‌ات زیر بارش گرما

غرق فکر معاش و زندگی‌ات

فارغ از فکر خوب و بد حتّی

قاف تا قاف جهان

آه از آن روز که در دشت بلا غوغا بود شورش روز قیامت به جهان بر پا بود

 

خصم چون دایره گرد حرم شاه شهید در دل دایره چون نقطۀ پا بر جا بود

 

قطره قطره، لاله لاله در دل صحرا گذاشت

در غریبی تا به خاک و خون سر خود را گذاشت رو به سمت آسمان پا بر سر دنیا گذاشت

 

دست مردی آب بر حلقوم خشک او نریخت نیزۀ نامرد روی حنجر او پا گذاشت

عزیز فاطمه

روایت است که چون تنگ شد بر او میدان فتاده از حرکت ذوالجناح وز جولان

 

هوا ز بادِ مخالف چو قیرگون گردید عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید

 

۳

 کمی آهسته رو بگذار تا زینب شود یارت حیاتم بخش، یک‌بار دگر از فیض دیدارت

 

به جان مادرم رخصت بده، ای یوسف زهرا که زینب با کلاف جانِ خود گردد خریدارت

لیلازاده

تو می‌مانی در این صحرا و فرزندت علی‌اکبر

همان نوری که می‌باشد تماماً مثل پیغمبر

همان ممسوس ذات حق، همان گنجینۀ باور

و لیلا زادۀ زهرا و مجنون زادۀ حیدر

 

شوق لبیک

حال و روز لبش بیابانی ست

و سلاحش دو چشم بارانی ست

توی خیمه اگر که زندانی ست

گریه‌هایش پر از رجز خوانی ست

کرب و بلا مثل مدینه شده بود

 ته گودال تمام بدنش می‌سوزد خواهری دید عقیق یمنش می‌سوزد

 

نیزه‌ها زیر حرارت همگی ذوب شدند بی سبب نیست جراحات تنش می‌سوزد

 

پیکر پرپر

 بعد من کار تو خواهر سخت است دیدن داغ برادر سخت است

 

آخرین لحظه به هنگام وداع آه بوسیدن دختر سخت است

علیکنّ بالفرار

 با چشم اشک بار علیکنّ بالفرار با قلب داغ دار علیکنّ بالفرار

 

وقتی کمان حرمله شلاق دست شد پنهان و آشکار علیکنّ بالفرار

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×