- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۹/۰۱
- بازدید: ۳۴۶۷
- شماره مطلب: ۹۲۹۵
-
چاپ
آمدم هایهای گریه کنم
عاقبت آمدم پس از عمری
به مزارت، نه! بر مزار خودم
آمدم هایهای گریه کنم
به دل خون و داغدار خودم
چند وقتیست بغض سنگینی
به گلویم نشسته، میبینی؟
کار خود را فراق با من کرد
کمرم را شکسته، میبینی؟
شانههای ضعیف طفلانت
خواهرت را کشانکشان آورد
هر که اینجا رسیده سوغاتی
سر و رویی پر از نشان آورد
شرح این راه را یتیمانت
با زبان اشاره میگویند
با لبی زخمخورده،چاک و کبود
با تنی پارهپاره میگویند
شام با من چه کرده، میبینی؟
روی پیشانیام پر از چین است
بعد از این ضجهای نمیشنوم
گوشم از تازیانه سنگین است
با اشاره رباب میگوید
هیچ داغی شبیه این غم نیست
بین گهواره نه! ببین زینب
کودکم بین قبر خود هم نیست
از سرت بیخبر نبودم که
هر شبی دست این و آن دیدم
با کمی لخت خون عقیقت را
من به انگشت ساربان دیدم
بود بر گیسوان تو جای
پنجۀ چند تا زنا زاده
زود فهمیدم از محاسن تو
که سرت در تنور افتاده
کاش میشد که بوریا بودم
تا نگه دارمت همیشه تو را
کاش میشد که بوسهای بزنم
باز حلقوم ریشریش تو را
اربعینی گذشته، اما باز
نیزههاشان هنوز در خاک است
لختهخونهای خشک بر تیر است
تیغهای شکسته بر خاک است
یاد عصری که دیدمت اینجا
بعد غارت عجیب میخندند
حرف سوغات بود و با عجله
از تنت تکهتکه میکندند
پای من جان نداشت تا آیند
بیاثر بود هرچه کوشیدم
از سر شیب تند گودالت
تا کنار تن تو غلطیدم
سر عمامه و عبایت، نه!
بود دعوا برای پیرهنت
دستهایم برید وقتی که
تیغها را کشیدم از بدنت
-
عشق اسطرلاب مردان خداست
هرچه بادا باد! اما عشق باد
عشق بادا، عشق بادا، عشق باد
جوهر این عاشقیها عشق باد
کار دنیا کار فردا عشق باد
عقل رفت و گفت تنها عشق باد
-
ز اوج شانۀ او آسمان به خاک افتاد
خدا زمین و زمان را دوباره حیران ساخت
تمام شوکت خود را به شکل انسان ساخت
به دست قدرت خود، خلقتی شگفت آورد
گرفت پرده ز رویی، جهان گلستان ساخت
-
ماه پر آفتاب
دلی دارم و خانۀ بوتراب است
سری دارم و خاک عالیجناب است
عوض کرده روز و شبم جای خود را
که ماهی دمیده پر از آفتاب است
-
ارمنی آمد و مسلمان شد
گرچه سرگرم کسب و کارش بود
نان خور رزق کار و بارش بود
او که با عالم خودش میساخت
روز و شب با غم خودش میساخت
آمدم هایهای گریه کنم
عاقبت آمدم پس از عمری
به مزارت، نه! بر مزار خودم
آمدم هایهای گریه کنم
به دل خون و داغدار خودم
چند وقتیست بغض سنگینی
به گلویم نشسته، میبینی؟
کار خود را فراق با من کرد
کمرم را شکسته، میبینی؟
شانههای ضعیف طفلانت
خواهرت را کشانکشان آورد
هر که اینجا رسیده سوغاتی
سر و رویی پر از نشان آورد
شرح این راه را یتیمانت
با زبان اشاره میگویند
با لبی زخمخورده،چاک و کبود
با تنی پارهپاره میگویند
شام با من چه کرده، میبینی؟
روی پیشانیام پر از چین است
بعد از این ضجهای نمیشنوم
گوشم از تازیانه سنگین است
با اشاره رباب میگوید
هیچ داغی شبیه این غم نیست
بین گهواره نه! ببین زینب
کودکم بین قبر خود هم نیست
از سرت بیخبر نبودم که
هر شبی دست این و آن دیدم
با کمی لخت خون عقیقت را
من به انگشت ساربان دیدم
بود بر گیسوان تو جای
پنجۀ چند تا زنا زاده
زود فهمیدم از محاسن تو
که سرت در تنور افتاده
کاش میشد که بوریا بودم
تا نگه دارمت همیشه تو را
کاش میشد که بوسهای بزنم
باز حلقوم ریشریش تو را
اربعینی گذشته، اما باز
نیزههاشان هنوز در خاک است
لختهخونهای خشک بر تیر است
تیغهای شکسته بر خاک است
یاد عصری که دیدمت اینجا
بعد غارت عجیب میخندند
حرف سوغات بود و با عجله
از تنت تکهتکه میکندند
پای من جان نداشت تا آیند
بیاثر بود هرچه کوشیدم
از سر شیب تند گودالت
تا کنار تن تو غلطیدم
سر عمامه و عبایت، نه!
بود دعوا برای پیرهنت
دستهایم برید وقتی که
تیغها را کشیدم از بدنت