- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۹/۰۱
- بازدید: ۴۳۰۷
- شماره مطلب: ۹۱۸۷
-
چاپ
عباس میشوم علمم را بیاوری
با عمه گفت: کشت مرا سوز این نفس
من را بزرگ کرده برای همین نفس
با آخرین توانم و تا آخرین نفس
باید به سر روم، پسر او که میشوم
گیرم نمیشوم، سپر او که میشوم
عمری است که به غیر عمویم نداشتم
تا بود دامنش، نفسش غم نداشتم
بابا نداشتم عوضش کم نداشتم
اشکم نوشت تا نفس آخرم حسین
ای مهربانتر از پدر و مادرم، حسین!
بگذار تا که شیر جمل را نشان دهم
تا نعرۀ امیر جمل را نشان دهم
شمشیر بینظیر جمل را نشان دهم
عمه به روم سن کمم را نیاوری
عباس میشوم علمم را بیاوری
در جنگ تن به تن به زمین تن نمیدهم
گر صد سپاه تیغ دهد من نمیدهم
فرصت مقابل تو به دشمن نمیدهم
فریاد میزنم علم زینب توام
بابا مدافع حرم زینب توام
صد زخم روی بال و پر من گذاشتند
سرنیزه را روی جگر من گذاشتند
با تیغ و تیر سر به سر من گذاشتند
عمه تمام پیکر من درد میکند
او را زدند و حنجر من درد میکند
گودال را نبین آه که او خورد بر زمین
هل داد نیزهای و عمو خورد بر زمین
با زخم سینه روی گلو خورد بر زمین
گرچه نخواست، خم شد و افتاد با سرش
از سمت راست خم شد و افتاد با سرش
عمه گریست، اینهمه پرپر نزن! نشد
ناخن مزن به گونه و بر سر مزن! نشد
حرف برادر است، به خواهر نزن! نشد
با دست بسته سنگ به آیینهات نکوب
این گونه پیش من به روی سینهات نکوب
زینب اگرچه دست پسر را مهارکرد
از بس که داد زد ز بس که هوار کرد
دستش کشید، سمت عمویش فرار کرد
وقتی رسید تیغ حرامی به او گرفت
جای عموش نیزۀ شامی به او گرفت
افتاد بر تنش، سپرش را بغل گرفت
از بین چکمهها، پسرش را بغل گرفت
بر سینهاش همین که سرش را بغل گرفت
بوسید تا حسین گلویش، یکی شدند
چسبیده بود او به عمویش، یکی شدند
نزدیک اوست، حرمله او را نشانه کرد
اول نشست روی عمو را نشانه کرد
پایین گرفت زیر گلو را نشانه کرد
تیر سهشعبه قلب عمو را درست زد
ای خاک بر سرم، دو گلو را درست زد
-
عشق اسطرلاب مردان خداست
هرچه بادا باد! اما عشق باد
عشق بادا، عشق بادا، عشق باد
جوهر این عاشقیها عشق باد
کار دنیا کار فردا عشق باد
عقل رفت و گفت تنها عشق باد
-
ز اوج شانۀ او آسمان به خاک افتاد
خدا زمین و زمان را دوباره حیران ساخت
تمام شوکت خود را به شکل انسان ساخت
به دست قدرت خود، خلقتی شگفت آورد
گرفت پرده ز رویی، جهان گلستان ساخت
-
ماه پر آفتاب
دلی دارم و خانۀ بوتراب است
سری دارم و خاک عالیجناب است
عوض کرده روز و شبم جای خود را
که ماهی دمیده پر از آفتاب است
-
ارمنی آمد و مسلمان شد
گرچه سرگرم کسب و کارش بود
نان خور رزق کار و بارش بود
او که با عالم خودش میساخت
روز و شب با غم خودش میساخت
عباس میشوم علمم را بیاوری
با عمه گفت: کشت مرا سوز این نفس
من را بزرگ کرده برای همین نفس
با آخرین توانم و تا آخرین نفس
باید به سر روم، پسر او که میشوم
گیرم نمیشوم، سپر او که میشوم
عمری است که به غیر عمویم نداشتم
تا بود دامنش، نفسش غم نداشتم
بابا نداشتم عوضش کم نداشتم
اشکم نوشت تا نفس آخرم حسین
ای مهربانتر از پدر و مادرم، حسین!
بگذار تا که شیر جمل را نشان دهم
تا نعرۀ امیر جمل را نشان دهم
شمشیر بینظیر جمل را نشان دهم
عمه به روم سن کمم را نیاوری
عباس میشوم علمم را بیاوری
در جنگ تن به تن به زمین تن نمیدهم
گر صد سپاه تیغ دهد من نمیدهم
فرصت مقابل تو به دشمن نمیدهم
فریاد میزنم علم زینب توام
بابا مدافع حرم زینب توام
صد زخم روی بال و پر من گذاشتند
سرنیزه را روی جگر من گذاشتند
با تیغ و تیر سر به سر من گذاشتند
عمه تمام پیکر من درد میکند
او را زدند و حنجر من درد میکند
گودال را نبین آه که او خورد بر زمین
هل داد نیزهای و عمو خورد بر زمین
با زخم سینه روی گلو خورد بر زمین
گرچه نخواست، خم شد و افتاد با سرش
از سمت راست خم شد و افتاد با سرش
عمه گریست، اینهمه پرپر نزن! نشد
ناخن مزن به گونه و بر سر مزن! نشد
حرف برادر است، به خواهر نزن! نشد
با دست بسته سنگ به آیینهات نکوب
این گونه پیش من به روی سینهات نکوب
زینب اگرچه دست پسر را مهارکرد
از بس که داد زد ز بس که هوار کرد
دستش کشید، سمت عمویش فرار کرد
وقتی رسید تیغ حرامی به او گرفت
جای عموش نیزۀ شامی به او گرفت
افتاد بر تنش، سپرش را بغل گرفت
از بین چکمهها، پسرش را بغل گرفت
بر سینهاش همین که سرش را بغل گرفت
بوسید تا حسین گلویش، یکی شدند
چسبیده بود او به عمویش، یکی شدند
نزدیک اوست، حرمله او را نشانه کرد
اول نشست روی عمو را نشانه کرد
پایین گرفت زیر گلو را نشانه کرد
تیر سهشعبه قلب عمو را درست زد
ای خاک بر سرم، دو گلو را درست زد
احسنت به این شاعر