- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۸/۰۱
- بازدید: ۳۱۰۰
- شماره مطلب: ۹۰۸۰
-
چاپ
کوچهگرد غریب
کوچهگرد غریب میداند
بیکسی در غروب یعنی چه
عابر شهر کوفه میفهمد
بارش سنگ و چوب یعنی چه
صف به صف نیت جماعت را
بر نماز امام میبستند
همه رفتند و بعد از آن هم
در به رویش تمام میبستند
در حکومت نظامی کوفه
غیر طوعه کسی پناهش نیست
همه در را به روی او بستند
راستی او مگر گناهش چیست؟
ساعتی بعد مردم کوفه
روی دارالعمارهاش دیدند
همه معنای بیکسی را از
لب و ابروی پاره فهمیدند
داد میزد: حسین، آقا جان!
راه خود کج نما، کنون برگرد
تا نبیند به کربلا زینب
پیکرت را به خاک و خون، برگرد
دست من بشکند ولی دستت
بهر انگشتری بریده مباد
سر من از قفا جدا بشود
حنجرت از قفا دریده مباد
کاش میشد به جای طفلانت
کودکانم بریده سر گردند
جان زهرا میاور آنها را
دختران را بگو که برگردند
یاسهای قشنگ باغت را
رنگ پاییز میکنند اینجا
نعل نو میزنند بر اسبان
تیغ خود تیز میکنند اینجا
نیزهها را بلندتر زدهاند
مردمانی پلید و بی احساس
حک شده زیر نیزهها: اینهاست
از برای نبرد با عباس
پیرزنها برای کودکها
قصۀ سنگ و چوب میگویند
«روی نیزه اگر که سر دیدی
سنگ بر او بکوب» میگویند
میدهد یاد بر کمانداران
حرمله فن تیراندازی
فکر پنهان نمودن و چاره
بر سفیدی آن گلو سازی؟
کوفه مشغول اسلحهسازی است
فکر مردم تمامشان جنگ است
از سر دار کوفه میبینم
بر سر بام خانهها سنگ است
تشنهات میکشند بر لب آب
گو به سقا که مشک بردارد
طفلکی پا برهنه مگذاری
خار صحرایشان خطر دارد
پیکرش روی خاک و طفلانش
کوچه کوچه پیاش دوان بودند
از گزند نگاه حارث هم
تا پدر بود در امان بودند
مثل مولا سه روز مانده به خاک
پیکر بی سرش نشد عریان
مثل مولا که پیکرش اما
نشده پایمال از اسبان
رسم دلدادگی به معشوق است
عاشقان رنگ یار میگیرند
در همان لحظههای آخر هم
نام او روی دار میگیرند
کوچهگرد غریب
کوچهگرد غریب میداند
بیکسی در غروب یعنی چه
عابر شهر کوفه میفهمد
بارش سنگ و چوب یعنی چه
صف به صف نیت جماعت را
بر نماز امام میبستند
همه رفتند و بعد از آن هم
در به رویش تمام میبستند
در حکومت نظامی کوفه
غیر طوعه کسی پناهش نیست
همه در را به روی او بستند
راستی او مگر گناهش چیست؟
ساعتی بعد مردم کوفه
روی دارالعمارهاش دیدند
همه معنای بیکسی را از
لب و ابروی پاره فهمیدند
داد میزد: حسین، آقا جان!
راه خود کج نما، کنون برگرد
تا نبیند به کربلا زینب
پیکرت را به خاک و خون، برگرد
دست من بشکند ولی دستت
بهر انگشتری بریده مباد
سر من از قفا جدا بشود
حنجرت از قفا دریده مباد
کاش میشد به جای طفلانت
کودکانم بریده سر گردند
جان زهرا میاور آنها را
دختران را بگو که برگردند
یاسهای قشنگ باغت را
رنگ پاییز میکنند اینجا
نعل نو میزنند بر اسبان
تیغ خود تیز میکنند اینجا
نیزهها را بلندتر زدهاند
مردمانی پلید و بی احساس
حک شده زیر نیزهها: اینهاست
از برای نبرد با عباس
پیرزنها برای کودکها
قصۀ سنگ و چوب میگویند
«روی نیزه اگر که سر دیدی
سنگ بر او بکوب» میگویند
میدهد یاد بر کمانداران
حرمله فن تیراندازی
فکر پنهان نمودن و چاره
بر سفیدی آن گلو سازی؟
کوفه مشغول اسلحهسازی است
فکر مردم تمامشان جنگ است
از سر دار کوفه میبینم
بر سر بام خانهها سنگ است
تشنهات میکشند بر لب آب
گو به سقا که مشک بردارد
طفلکی پا برهنه مگذاری
خار صحرایشان خطر دارد
پیکرش روی خاک و طفلانش
کوچه کوچه پیاش دوان بودند
از گزند نگاه حارث هم
تا پدر بود در امان بودند
مثل مولا سه روز مانده به خاک
پیکر بی سرش نشد عریان
مثل مولا که پیکرش اما
نشده پایمال از اسبان
رسم دلدادگی به معشوق است
عاشقان رنگ یار میگیرند
در همان لحظههای آخر هم
نام او روی دار میگیرند