- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۷/۰۱
- بازدید: ۱۷۸۱
- شماره مطلب: ۸۸۹۵
-
چاپ
صاحب غمها
آمد محرم، صاحب غمها کجایی؟
ای داغدار اشک و ماتمها کجایی؟
ای خسته از انبوه آدمها کجایی؟
اصلا بگو آقا محرمها کجایی؟
دلگیرم از این روزهای بیتو بودن
این روزهای از فراق تو سرودن
روزی که میآیی نمیدانم که هستم
آه ای عزیز فاطمه! خالیست دستم
من چشم بر دیدار چشمان تو بستم
هرشب اگر در مجلس روضه نشستم
امشب هم از خونابههای تشت خواندیم
هم زان تنی که پارهپاره گشت، خواندیم
کمکم جوانی هم به سر آمد، ولی تو
از لحظۀ رفتن خبر آمد، ولی تو
عمری محرم شد، صفر آمد، ولی تو
عمری به جان ما شرر آمد، ولی تو
این عبد بیمولا نمیخواهد جهان را
از غم رها کن دیگر ای صاحب، زمان را
-
«انّمایی» دوباره نازل شد
نیزهدارت به من یتیمی را، داشت از روی نی نشان میداد
زخم هرچه گرفت جان مرا، هر نگاهت به من که جان میداد
تو روی نیزه هم اگر باشی، سایهات همچنان روی سر ماست
ای سر روی نیزه! ای خورشید! گرمیت جان به کاروان میداد -
بیبرادر
دو دست سبز او در آب میخورد
مگر او بیبرادر آب میخورد؟
به لبخند گل ششماهه سوگند
عطش، از آتشِ «در» آب میخورد
-
بیبدیل
اگر لبتشنه اما بیبدیل است
زلال عشق را تنها دلیل است
شفاعت را به دستش میسپارند
که او از جانب زهرا وکیل است
صاحب غمها
آمد محرم، صاحب غمها کجایی؟
ای داغدار اشک و ماتمها کجایی؟
ای خسته از انبوه آدمها کجایی؟
اصلا بگو آقا محرمها کجایی؟
دلگیرم از این روزهای بیتو بودن
این روزهای از فراق تو سرودن
روزی که میآیی نمیدانم که هستم
آه ای عزیز فاطمه! خالیست دستم
من چشم بر دیدار چشمان تو بستم
هرشب اگر در مجلس روضه نشستم
امشب هم از خونابههای تشت خواندیم
هم زان تنی که پارهپاره گشت، خواندیم
کمکم جوانی هم به سر آمد، ولی تو
از لحظۀ رفتن خبر آمد، ولی تو
عمری محرم شد، صفر آمد، ولی تو
عمری به جان ما شرر آمد، ولی تو
این عبد بیمولا نمیخواهد جهان را
از غم رها کن دیگر ای صاحب، زمان را