- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۷/۰۱
- بازدید: ۱۹۳۷
- شماره مطلب: ۸۲۱۰
-
چاپ
گلبرگهای لاله، کبودی ندیده بود
درد غروب گریۀ ما را بلند کرد
این گریه، آه طشت طلا را بلند کرد
در خواب ناز بودم و من را صدا نزد
در بین خواب بودم و پا را بلند کرد
در راه کار زجر فقط این دو کار بود
یا پشت دست یا که صدا را بلند کرد
همسایۀ یهودی ما صبح تا غروب
هنگام پخت بوی غذا را بلند کرد
او را شناخت، عمه به گودال دیده بود
وقتی که پیرمرد عصا را بلند کرد
این خون تازه رنگ حنای مرا که برد
عمه گریست تا کف پا را بلند کرد
دیدی میان مجلس نامحرمان شام
طفلت نشست و دست دعا را بلند کرد
از من گرسنهتر که رباب است عمه جان
آنجا کباب بعد کباب است عمه جان
شانه نکش، به موی سرم میخورد گره
با خارهای دور و برم میخورد گره
خیلی یواش لالۀ خود را بغل بگیر
آرام تر سه سالۀ خود را بغل بگیر
گلبرگهای لاله، کبودی ندیده بود
این دختر سه ساله، یهودی ندیده بود
پا را گذاشت روی پر من، پرم شکست
نوشید آب و کاسۀ آن هم سرم شکست
زنجیر را که بست، النگوی من کشید
زنجیر را گشود، به پهلوی من کشید
از لابه لای گیسوی من خار را بکش
من خوردهام به در، نوک مسمار را بکش
خوردم زمین و دختر شامی نگاه کرد
بال و پرم که سوخت، حرامی نگاه کرد
حتی به یک سلام، محلم نمیدهند
این دختران شام، محلم نمیدهند
اصلا صدا کنند مرا هم، نمیروم
من جز به روی دوش عمویم نمیروم
عمه به گریه گفت که راضی نمیشود
با زخمهای آبله، بازی نمیشود
دیدم که باز هدیهای از خود گرفته بود
عمه برام جشن تولد گرفته بود
باید کشید پارچه از روی این طبق
بوی تنور میرسد از بوی این طبق
بابا رسیده پاره گلو روی دامنم
عمه چقدر ریخته مو روی دامنم
این هدیه، خوب گریۀ ما را بلند کرد
این زخم چوب، گریۀ ما را بلند کرد
-
عشق اسطرلاب مردان خداست
هرچه بادا باد! اما عشق باد
عشق بادا، عشق بادا، عشق باد
جوهر این عاشقیها عشق باد
کار دنیا کار فردا عشق باد
عقل رفت و گفت تنها عشق باد
-
ز اوج شانۀ او آسمان به خاک افتاد
خدا زمین و زمان را دوباره حیران ساخت
تمام شوکت خود را به شکل انسان ساخت
به دست قدرت خود، خلقتی شگفت آورد
گرفت پرده ز رویی، جهان گلستان ساخت
-
ماه پر آفتاب
دلی دارم و خانۀ بوتراب است
سری دارم و خاک عالیجناب است
عوض کرده روز و شبم جای خود را
که ماهی دمیده پر از آفتاب است
-
ارمنی آمد و مسلمان شد
گرچه سرگرم کسب و کارش بود
نان خور رزق کار و بارش بود
او که با عالم خودش میساخت
روز و شب با غم خودش میساخت
گلبرگهای لاله، کبودی ندیده بود
درد غروب گریۀ ما را بلند کرد
این گریه، آه طشت طلا را بلند کرد
در خواب ناز بودم و من را صدا نزد
در بین خواب بودم و پا را بلند کرد
در راه کار زجر فقط این دو کار بود
یا پشت دست یا که صدا را بلند کرد
همسایۀ یهودی ما صبح تا غروب
هنگام پخت بوی غذا را بلند کرد
او را شناخت، عمه به گودال دیده بود
وقتی که پیرمرد عصا را بلند کرد
این خون تازه رنگ حنای مرا که برد
عمه گریست تا کف پا را بلند کرد
دیدی میان مجلس نامحرمان شام
طفلت نشست و دست دعا را بلند کرد
از من گرسنهتر که رباب است عمه جان
آنجا کباب بعد کباب است عمه جان
شانه نکش، به موی سرم میخورد گره
با خارهای دور و برم میخورد گره
خیلی یواش لالۀ خود را بغل بگیر
آرام تر سه سالۀ خود را بغل بگیر
گلبرگهای لاله، کبودی ندیده بود
این دختر سه ساله، یهودی ندیده بود
پا را گذاشت روی پر من، پرم شکست
نوشید آب و کاسۀ آن هم سرم شکست
زنجیر را که بست، النگوی من کشید
زنجیر را گشود، به پهلوی من کشید
از لابه لای گیسوی من خار را بکش
من خوردهام به در، نوک مسمار را بکش
خوردم زمین و دختر شامی نگاه کرد
بال و پرم که سوخت، حرامی نگاه کرد
حتی به یک سلام، محلم نمیدهند
این دختران شام، محلم نمیدهند
اصلا صدا کنند مرا هم، نمیروم
من جز به روی دوش عمویم نمیروم
عمه به گریه گفت که راضی نمیشود
با زخمهای آبله، بازی نمیشود
دیدم که باز هدیهای از خود گرفته بود
عمه برام جشن تولد گرفته بود
باید کشید پارچه از روی این طبق
بوی تنور میرسد از بوی این طبق
بابا رسیده پاره گلو روی دامنم
عمه چقدر ریخته مو روی دامنم
این هدیه، خوب گریۀ ما را بلند کرد
این زخم چوب، گریۀ ما را بلند کرد