- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۶/۰۱
- بازدید: ۶۴۲۷
- شماره مطلب: ۷۸۰۲
-
چاپ
مرا طلای گنبد تو بیقرار میکند
بلیت ماندن است مانده روی دستهای من
در این همه مسافر حرم نبود جای من؟
رفیق عازم سفر، فقط «سلام» را ببر
سفارش مریض حضرت امام را ببر
«سلام نسخه» را ببر ببین دوا نمیدهد؟
از او بپرس این مریض را شفا نمیدهد؟
چقدر تا تو با قطارها سفر کند دلش؟
چقدر بگذرند زائرانت از مقابلش؟
چقدر بادهای دوریات مچالهاش کنند
و دوستان به روزهای خوش حوالهاش کنند
درست بیست سال شد که راه طوس بسته است
جوان دل شکسته دل به پایبوس بسته است
پدر به کربلا و مکه رفته است چند بار
و من هنوز در هوای مشهد تو بیقرار
مرا طلای گنبد تو بیقرار میکند
کسی مرا به دوش ابرها سوار میکند
خیال میکند که دیدن تو قسمتش شده
همین کسی که دارد از خودش فرار میکند
کسی که بیست سال آزگار مشهدی نشد
و هرچه شکوه میکند به روزگار میکند
به بادهای آشنای شرق بوسه میدهد
به آتش ارادت تو افتخار میکند
به این امید ضامن رئوف! تا ببیندت
هی آهوان بچهدار را شکار میکند
هزار تا غروب در مسیر ایستادهام
به هر که آمده به پایبوس نامه دادهام
من از کبوتران گنبد تو کمترم مگر
که بعد سالها نخواندهای مرا به این سفر؟
قطارهای عازم شمال شرق میروند
دقیقههای بیتو مثل باد و برق میروند
کسی بلیط رفتنی به دست من نمیدهد
به آرزوی یک جوان خام تن نمیدهد
-
پارههای دل
قصدی به جز فدا شدن و سوختن نداشت
جز این اگر که بود نشانی ز من نداشت
آنقدر مرد ساختمش تا در امتحان
یک نهر تشنه بود و غم خویشتن نداشت
-
هنوز در تبوتاب نبرد بود
به شوق وصل رها کرد خانه و وطنش را
سپس سپرد به شمشیرهای کین بدنش راهنوز در تبوتاب نبرد بود و ملائک
برای فاطمه بردند بوی پیرهنش راکسی که بوسه زده بر گلوی این تن بیسر
کجاست تا که ببیند عزیز بی کفنش را -
محرّم آمده و بوی سیب تازه میآید
دوباره مادرم آورده است پیرهنم را
همانکه چند محرّم گریسته است تنم را
فضای کوچه پر از عطر سیب و نم نم باران
صدای نوحۀ مدّاح بود و شام غریبان
مرا طلای گنبد تو بیقرار میکند
بلیت ماندن است مانده روی دستهای من
در این همه مسافر حرم نبود جای من؟
رفیق عازم سفر، فقط «سلام» را ببر
سفارش مریض حضرت امام را ببر
«سلام نسخه» را ببر ببین دوا نمیدهد؟
از او بپرس این مریض را شفا نمیدهد؟
چقدر تا تو با قطارها سفر کند دلش؟
چقدر بگذرند زائرانت از مقابلش؟
چقدر بادهای دوریات مچالهاش کنند
و دوستان به روزهای خوش حوالهاش کنند
درست بیست سال شد که راه طوس بسته است
جوان دل شکسته دل به پایبوس بسته است
پدر به کربلا و مکه رفته است چند بار
و من هنوز در هوای مشهد تو بیقرار
مرا طلای گنبد تو بیقرار میکند
کسی مرا به دوش ابرها سوار میکند
خیال میکند که دیدن تو قسمتش شده
همین کسی که دارد از خودش فرار میکند
کسی که بیست سال آزگار مشهدی نشد
و هرچه شکوه میکند به روزگار میکند
به بادهای آشنای شرق بوسه میدهد
به آتش ارادت تو افتخار میکند
به این امید ضامن رئوف! تا ببیندت
هی آهوان بچهدار را شکار میکند
هزار تا غروب در مسیر ایستادهام
به هر که آمده به پایبوس نامه دادهام
من از کبوتران گنبد تو کمترم مگر
که بعد سالها نخواندهای مرا به این سفر؟
قطارهای عازم شمال شرق میروند
دقیقههای بیتو مثل باد و برق میروند
کسی بلیط رفتنی به دست من نمیدهد
به آرزوی یک جوان خام تن نمیدهد