- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۵/۰۱
- بازدید: ۳۹۰۶
- شماره مطلب: ۷۶۷۱
-
چاپ
کلاغ سیاه
به روی سیمهای برق است و
در نگاهش عجیب غم دارد
خوب پیداست این کلاغ سیاه
چقدر حسرت حرم دارد
خیره مانده به گنبد و میگفت
کاش مادر ز باغ میآمد
چه قشنگ است این حرم، ای کاش
با هزاران کلاغ میآمد
فکر میکرد اگر حرم برسد
دور خود چند آشنا بیند
هی از آن دور خیره شد شاید
لااقل یک کلاغ را بیند
گفته بودند موقع رفتن
مرو جایی که حسرتش با ماست
تو سیاهی! غریبهای! زشتی!
نه! حرم لانۀ کبوترهاست
گرچه گفتند که نرو، او گفت
رنگ بالاتر از سیاهی نیست
دست من نیست، میبرد آقا
میروم، تا امام راهی نیست
راه دور و به زحمت آمده بود
تا رساند سلام مادر را
چقدر سخت بود بردارد
او ز گنبد نگاه آخر را
تا به اینجا رسید، اما حیف
در تنش قوّت پریدن نیست
عزم کرده به باغ برگردد
در دلش طاقت بریدن نیست
دید مشتی کبوترند آنجا
روی گنبد طلای آقایش
خواست از راه خویش برگردد
آمد اما صدای آقایش
خسته، تشنه، گرسنهای اما
چشم بر راه دیدنت بودم
چند روزی است بین راهی و
به امید رسیدنت بودم
هرکجا که نشستهای در راه
تو نشستی به روی دامانم
بال و پرهای خاکی خود را
بتکان روی فرش ایوانم
چشم بر راه مانده بودم تا
برسی، آب و دانهات با من
هرکجا از حرم که میخواهی
بنشین، آشیانهات با من
هرچه اینجا سیاهتر، بهتر
زودتر رو سپید برگردد
نه محال است زائرم یکبار
از حرم ناامید برگردد
جز در خانهام کجا داری؟
بهتر از گنبدم کجا بروی؟
دوست دارم کبوترم باشی
دوست داری به کربلا بروی؟
چند روز میهمان آقا بود
او کبوتر شد و رها میرفت
لطف این خانه شاملش شده بود
داشت او هم به کربلا میرفت
***
جون آمد کنار اربابش
رخصتش را گرفت، اما نه
التماسش نمود، او فرمود
زحمتت دادهایم، حالا نه
گفت خارم و خار، میدانم
پیش گل رنگ و روی بد دارد
دست رد را مزن به سینۀ این
روسیاهی که بوی بد دارد
حرفهای غلام آتش بود
از جگر بود، بر جگر میزد
بوسه بر دست، نه به خاکش داد
داشت از شوق، بال و پر میزد
اندکی بعد بر زمین افتاد
روی شن سر گذاشت، چشمش بست
فکر دامان نمیکند اصلا
انتظاری نداشت، چشمش بست
ناگهان بوی سیب را فهمید
گرمی ناب را حس میکرد
باورش نیست روی گونۀ خود
روی ارباب را حس میکرد
سر او روی دامن است، اما
زخمهای دلش نمک خورده
بوسهای زد به چهرهاش ارباب
بوسهای با لبی ترک خورده
-
عشق اسطرلاب مردان خداست
هرچه بادا باد! اما عشق باد
عشق بادا، عشق بادا، عشق باد
جوهر این عاشقیها عشق باد
کار دنیا کار فردا عشق باد
عقل رفت و گفت تنها عشق باد
-
ز اوج شانۀ او آسمان به خاک افتاد
خدا زمین و زمان را دوباره حیران ساخت
تمام شوکت خود را به شکل انسان ساخت
به دست قدرت خود، خلقتی شگفت آورد
گرفت پرده ز رویی، جهان گلستان ساخت
-
ماه پر آفتاب
دلی دارم و خانۀ بوتراب است
سری دارم و خاک عالیجناب است
عوض کرده روز و شبم جای خود را
که ماهی دمیده پر از آفتاب است
-
ارمنی آمد و مسلمان شد
گرچه سرگرم کسب و کارش بود
نان خور رزق کار و بارش بود
او که با عالم خودش میساخت
روز و شب با غم خودش میساخت
کلاغ سیاه
به روی سیمهای برق است و
در نگاهش عجیب غم دارد
خوب پیداست این کلاغ سیاه
چقدر حسرت حرم دارد
خیره مانده به گنبد و میگفت
کاش مادر ز باغ میآمد
چه قشنگ است این حرم، ای کاش
با هزاران کلاغ میآمد
فکر میکرد اگر حرم برسد
دور خود چند آشنا بیند
هی از آن دور خیره شد شاید
لااقل یک کلاغ را بیند
گفته بودند موقع رفتن
مرو جایی که حسرتش با ماست
تو سیاهی! غریبهای! زشتی!
نه! حرم لانۀ کبوترهاست
گرچه گفتند که نرو، او گفت
رنگ بالاتر از سیاهی نیست
دست من نیست، میبرد آقا
میروم، تا امام راهی نیست
راه دور و به زحمت آمده بود
تا رساند سلام مادر را
چقدر سخت بود بردارد
او ز گنبد نگاه آخر را
تا به اینجا رسید، اما حیف
در تنش قوّت پریدن نیست
عزم کرده به باغ برگردد
در دلش طاقت بریدن نیست
دید مشتی کبوترند آنجا
روی گنبد طلای آقایش
خواست از راه خویش برگردد
آمد اما صدای آقایش
خسته، تشنه، گرسنهای اما
چشم بر راه دیدنت بودم
چند روزی است بین راهی و
به امید رسیدنت بودم
هرکجا که نشستهای در راه
تو نشستی به روی دامانم
بال و پرهای خاکی خود را
بتکان روی فرش ایوانم
چشم بر راه مانده بودم تا
برسی، آب و دانهات با من
هرکجا از حرم که میخواهی
بنشین، آشیانهات با من
هرچه اینجا سیاهتر، بهتر
زودتر رو سپید برگردد
نه محال است زائرم یکبار
از حرم ناامید برگردد
جز در خانهام کجا داری؟
بهتر از گنبدم کجا بروی؟
دوست دارم کبوترم باشی
دوست داری به کربلا بروی؟
چند روز میهمان آقا بود
او کبوتر شد و رها میرفت
لطف این خانه شاملش شده بود
داشت او هم به کربلا میرفت
***
جون آمد کنار اربابش
رخصتش را گرفت، اما نه
التماسش نمود، او فرمود
زحمتت دادهایم، حالا نه
گفت خارم و خار، میدانم
پیش گل رنگ و روی بد دارد
دست رد را مزن به سینۀ این
روسیاهی که بوی بد دارد
حرفهای غلام آتش بود
از جگر بود، بر جگر میزد
بوسه بر دست، نه به خاکش داد
داشت از شوق، بال و پر میزد
اندکی بعد بر زمین افتاد
روی شن سر گذاشت، چشمش بست
فکر دامان نمیکند اصلا
انتظاری نداشت، چشمش بست
ناگهان بوی سیب را فهمید
گرمی ناب را حس میکرد
باورش نیست روی گونۀ خود
روی ارباب را حس میکرد
سر او روی دامن است، اما
زخمهای دلش نمک خورده
بوسهای زد به چهرهاش ارباب
بوسهای با لبی ترک خورده