مشخصات شعر

اذن دادن حضرت سیدالشهداء (ع) به علی اکبر

 

در جواب نور چشم خویشتن

گفت آن سر خدای ذوالمنن

 

ماه من اینقدر طنازی مکن

جان من با جان خود بازی مکن

 

روح تن، شمع شبستان منی

میوۀ دل، نور چشمان منی

 

رهزن دل با تجلا آمدی

آفت جان بهر لیلی آمدی

 

می‌کنی از این تجلی ای پسر

طور سینا را همه زیر و زبر

 

بهر رفتن، راست قامت کرده‌ای

هر دو عالم را قیامت کرده‌ای

 

بی تو ای بابا دل من خون شود

مادرت لیلی، یقین مجنون شود

 

ز آب چشمت آتش افتد در دلم

می‌رود بر باد غم خاک و گلم

 

این تجلی تو ای قرص قمر

خانۀ دل را کند زیر و زبر

 

مانع از امر مآلم می‌شود

سد ره بهر خیالم می‌شود

 

خون مکن بابا دلم زین بیشتر

می‌زند هجرت به قلبم نیشتر

 

چون مرا بر سر هوای کوی اوست

می نگنجد در بر یک دل دو دوست

 

رو دگر زین بیش حیرانم مکن

همچو زلف خود پریشانم مکن

 

دل همی باشد اسیر روی تو

مانع راهم قد دلجوی تو

 

اذن میدان یافت اکبر چون ز شاه

بر فرس بنشست همچو قرص ماه

 

سوی میدان رفت چون آن نازنین

از عقب نظاره گر باب حزین

 

چشم گریان شاه دین اندر قفا

کای پسر هجرت کند بر من جفا

 

پشت پا بابا بر این عالم زدی

از فراقت سنگ بر بالم زدی

 

فتنه‌ها از رفتنت انگیختی

خاک غم بر فرق عالم ریختی

 

از تو بهتر گوهری نبود مرا

تا خلیل آسا کنم او را فدا

 

آنچه باشد نزد من چون ملک اوست

جمله را سازم نثار کوی دوست

 

ای بنائی آنچه شد در عالمین

جملگی بادا به قربان حسین

 

اذن دادن حضرت سیدالشهداء (ع) به علی اکبر

 

در جواب نور چشم خویشتن

گفت آن سر خدای ذوالمنن

 

ماه من اینقدر طنازی مکن

جان من با جان خود بازی مکن

 

روح تن، شمع شبستان منی

میوۀ دل، نور چشمان منی

 

رهزن دل با تجلا آمدی

آفت جان بهر لیلی آمدی

 

می‌کنی از این تجلی ای پسر

طور سینا را همه زیر و زبر

 

بهر رفتن، راست قامت کرده‌ای

هر دو عالم را قیامت کرده‌ای

 

بی تو ای بابا دل من خون شود

مادرت لیلی، یقین مجنون شود

 

ز آب چشمت آتش افتد در دلم

می‌رود بر باد غم خاک و گلم

 

این تجلی تو ای قرص قمر

خانۀ دل را کند زیر و زبر

 

مانع از امر مآلم می‌شود

سد ره بهر خیالم می‌شود

 

خون مکن بابا دلم زین بیشتر

می‌زند هجرت به قلبم نیشتر

 

چون مرا بر سر هوای کوی اوست

می نگنجد در بر یک دل دو دوست

 

رو دگر زین بیش حیرانم مکن

همچو زلف خود پریشانم مکن

 

دل همی باشد اسیر روی تو

مانع راهم قد دلجوی تو

 

اذن میدان یافت اکبر چون ز شاه

بر فرس بنشست همچو قرص ماه

 

سوی میدان رفت چون آن نازنین

از عقب نظاره گر باب حزین

 

چشم گریان شاه دین اندر قفا

کای پسر هجرت کند بر من جفا

 

پشت پا بابا بر این عالم زدی

از فراقت سنگ بر بالم زدی

 

فتنه‌ها از رفتنت انگیختی

خاک غم بر فرق عالم ریختی

 

از تو بهتر گوهری نبود مرا

تا خلیل آسا کنم او را فدا

 

آنچه باشد نزد من چون ملک اوست

جمله را سازم نثار کوی دوست

 

ای بنائی آنچه شد در عالمین

جملگی بادا به قربان حسین

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×