- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۲/۰۱
- بازدید: ۱۵۸۴
- شماره مطلب: ۷۲۱۸
-
چاپ
رفتن عبدالله بن الحسن (ع) در میدان خدمت عم بزرگوار
باز میخواهم سری پر شور و شر
تا بنالم همچو مرغان سحر
طبع لیلی را دگر مجنون کنم
از غم دل، دیده را جیحون کنم
آتش اندر خرمن دل افکنم
کشتی خود را به ساحل افکنم
روی آرم سوی آن باب نجات
آن که باشد تشنه در جنب فرات
چون فتادی شاه دین بر روی خاک
بود جسم نازنینش چاک چاک
دید عبد الله شه را غرق خون
خون دل گشتی روانش از عیون
بهر یاری شد روان آن طفل زار
تا رساند خویش بر عم کبار
شاه دین گفتا به زینب از کرم
کن نگهداری تو از صید حرم
آستینش را ز غم زینب گرفت
بوسه چند از عذار و لب گرفت
گفت به عبدالله این قوم شریر
رحم کی آرند بر طفل صغیر
عمه جان نبود تو را تاب جدال
نیست در دست تو اسباب قتال
آفتاب گرم آزارد تو را
دشمن بی دین بیازارد تو را
گفت عبدالله به خاتون حرم
مینپندارم تو طفل ای محترم
عمه جان بر من مگو طفل صغیر
میبرد فرمان ز من، این چرخ پیر
شیر حق را عمه جان نوباوهام
مادر دهر است کمتر دایهام
بر گرفت از دست عمه آستین
آن گل گلذار باغ راستین
با شتاب از عشق آمد نزد شاه
آمدی با پای خود در قتلگاه
دید عمش اوفتاده روی خاک
با تن پر خون و جسم چاک چاک
گفت با شه من به قربان سرت
این جراحت چیست اندر پیکرت
بود با شهزاده شه در گفتگو
ظالمی با تیغ گشتش رو به رو
بر پناه شاه شد دستش علم
شاخۀ طوبی شد از جسمش قلم
بود اندر دامن سلطان دین
سر بریدش ظالمی از راه کین
وقت قتلش شاه گردانید رو
ای بنائی ختم کن این گفتگو
-
مناجات حضرت سیدالشهدا (ع) در گودال قتلگاه
ای خوش آن عاشق که یارش در بر است
پای تا سر محو روی دلبر است
ای خوش آن عاشق که اندر کوی یار
جان سپارد در خم ابروی یار
-
هجوم لشکر به جانب خیمهگاه و توجه امام به ایشان
بانگ واویلا شد از اهل حرم
تا به عرش کبریایی دم به دم
لشکر اندر شیون و طفلان غمین
نالۀ زینب شنیدی شاه دین
-
شهادت حضرت علی اصغر (ع) روی دست پدر بزرگوار
باز میخواهم به مستی سر کنم
روی طبع خویش را زیور کنم
طفل طبعم چون گران جانی کند
دیده بهرش مهد جنبانی کند
-
به امداد آمدن عرشیان و فرشیان جهت آن بزرگوار
ای خوش آن مستی که مست دلبر است
از وصال دوست عشقش بر سر است
ای خوش آن مردی که در میدان عشق
جان دهد اندر ره جانان عشق
رفتن عبدالله بن الحسن (ع) در میدان خدمت عم بزرگوار
باز میخواهم سری پر شور و شر
تا بنالم همچو مرغان سحر
طبع لیلی را دگر مجنون کنم
از غم دل، دیده را جیحون کنم
آتش اندر خرمن دل افکنم
کشتی خود را به ساحل افکنم
روی آرم سوی آن باب نجات
آن که باشد تشنه در جنب فرات
چون فتادی شاه دین بر روی خاک
بود جسم نازنینش چاک چاک
دید عبد الله شه را غرق خون
خون دل گشتی روانش از عیون
بهر یاری شد روان آن طفل زار
تا رساند خویش بر عم کبار
شاه دین گفتا به زینب از کرم
کن نگهداری تو از صید حرم
آستینش را ز غم زینب گرفت
بوسه چند از عذار و لب گرفت
گفت به عبدالله این قوم شریر
رحم کی آرند بر طفل صغیر
عمه جان نبود تو را تاب جدال
نیست در دست تو اسباب قتال
آفتاب گرم آزارد تو را
دشمن بی دین بیازارد تو را
گفت عبدالله به خاتون حرم
مینپندارم تو طفل ای محترم
عمه جان بر من مگو طفل صغیر
میبرد فرمان ز من، این چرخ پیر
شیر حق را عمه جان نوباوهام
مادر دهر است کمتر دایهام
بر گرفت از دست عمه آستین
آن گل گلذار باغ راستین
با شتاب از عشق آمد نزد شاه
آمدی با پای خود در قتلگاه
دید عمش اوفتاده روی خاک
با تن پر خون و جسم چاک چاک
گفت با شه من به قربان سرت
این جراحت چیست اندر پیکرت
بود با شهزاده شه در گفتگو
ظالمی با تیغ گشتش رو به رو
بر پناه شاه شد دستش علم
شاخۀ طوبی شد از جسمش قلم
بود اندر دامن سلطان دین
سر بریدش ظالمی از راه کین
وقت قتلش شاه گردانید رو
ای بنائی ختم کن این گفتگو