مشخصات شعر

روایت خورشید در چهار پرده (پردۀ چهارم)


دیگر به سینه تاب نماند و، به دل قرار  

افتاده جسم اطهرتان توی کارزار


ای چشم‌های پاک شما، گرمی دلم ‌

ای دست‌های سبز شما، معنی بهار


وقت وداع نیست، که محمل نشین شدم  

وقت وداع نیست، که بر نیزه‌ها سوار

 

مادر، فدای سرخی خون، غریب تان!  

هی ریخت روی دامن او، دانۀ انار


آمد برادرم که بگوید... ز من شنید ...

‌ای کاش باز زنده شوند و هزار بار


جان را فدای فدای جان برادر کنند و من  

هر بار دلیری شان، غرق افتخار


تنگ غروب ‌این سر خورشید کربلاست  

ماه و ستاره‌های بنی‌هاشمش مدار


سر را اگر به چوبۀ محمل زدم، دگر  

طاقت نمانده است در‌این قلب سوگوار


با کاروان نور، از‌این دشت می‌روم  

کی می‌شود که بازم بیایم ! بر‌این مزار؟


ای عشق سر بلند، که بر نیزه می‌روی  

از حلقه کمند تو لا یمکن الفرار


ما را ببخش هر چه کم تر از تو سروده‌ایم

خون خدا به سینۀ ما، کربلا ببار
 

روایت خورشید در چهار پرده (پردۀ چهارم)


دیگر به سینه تاب نماند و، به دل قرار  

افتاده جسم اطهرتان توی کارزار


ای چشم‌های پاک شما، گرمی دلم ‌

ای دست‌های سبز شما، معنی بهار


وقت وداع نیست، که محمل نشین شدم  

وقت وداع نیست، که بر نیزه‌ها سوار

 

مادر، فدای سرخی خون، غریب تان!  

هی ریخت روی دامن او، دانۀ انار


آمد برادرم که بگوید... ز من شنید ...

‌ای کاش باز زنده شوند و هزار بار


جان را فدای فدای جان برادر کنند و من  

هر بار دلیری شان، غرق افتخار


تنگ غروب ‌این سر خورشید کربلاست  

ماه و ستاره‌های بنی‌هاشمش مدار


سر را اگر به چوبۀ محمل زدم، دگر  

طاقت نمانده است در‌این قلب سوگوار


با کاروان نور، از‌این دشت می‌روم  

کی می‌شود که بازم بیایم ! بر‌این مزار؟


ای عشق سر بلند، که بر نیزه می‌روی  

از حلقه کمند تو لا یمکن الفرار


ما را ببخش هر چه کم تر از تو سروده‌ایم

خون خدا به سینۀ ما، کربلا ببار
 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×