- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۲/۰۱
- بازدید: ۲۸۷۲۹
- شماره مطلب: ۷۰۵۷
-
چاپ
لشگری از طوفان
سر بریدند ز فریاد تو گر هلهلهها
صبر کن جان مده که دادرسی میآید
سر خود را به روی دامن سبزش بگذار
«که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید»
در رگ و ریشۀ او خون کریمان جاری است
میرسد تا وسط معرکه جان بذل کند
«پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست»
میرسد عرضۀ درسش به اباالفضل کند
از خروشیدن او بحر تنش میلرزد
او خودش یک تنه یک لشگری از طوفان است
او حسین است به رفتار و حسن در صورت
او به معنای اتم، لؤلؤ و المرجان است
پیکرت تا به زمین خورد صدا کرد حسن
او به جای پدرش سینه زنان میآمد
به تلافی نجات سر قاسم او هم
زیر شمشیر غمت رقص کنان میآمد
دست بر دست نمیشد بگذارد وقتی
دست نامرد به زلف تو گره میانداخت
زرهات از نفس افتاد و سپر غارت شد
خویش را روی تنت جای زره میانداخت
تیر مسموم گمانم به گلویش زدهاند
زهر نوشید و حسن وار شهیدش کردند
ظاهراً حرمله شد قاتل این طفل ولی
باطناً آن در و دیوار شهیدش کردند
-
جاری ز سر انگشت تو آب حیات است
یا والقمر! والشمس! مزمّل! اباالفضل
ای قبله گاه شاعر بیدل، اباالفضل!
الفاظ موج و، دامنت ساحل اباالفضل!
یا دائم الفضل علی السائل، اباالفضل
-
خون لبت بعدش به جان زعفران افتاد
وقتی به جان شاخۀ طوبی خزان افتاد
اشک خدا باران شد و از آسمان افتاد
خون دلت ریشه دوانده بین خاک طوس
خون لبت بعدش به جان زعفران افتاد
-
کبوتر حرمش، اشک ذوالجناح نداشت
میان هلهله سینه مجال آه نداشت
برای گریه شریکی نبود و چاه نداشت
درست مثل فدک پاره پاره شد جگرش
شبیه مادر خود حال رو به راه نداشت
-
عطر سیب
در حرم پیچید عطر سیب، زائر فیض برد
هرکسی در بارگاهت بود، حاضر فیض برد
با بیان روضههایت پلک من هم خیس شد
چشمهایم چون زمین خشک و بایر فیض برد
لشگری از طوفان
سر بریدند ز فریاد تو گر هلهلهها
صبر کن جان مده که دادرسی میآید
سر خود را به روی دامن سبزش بگذار
«که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید»
در رگ و ریشۀ او خون کریمان جاری است
میرسد تا وسط معرکه جان بذل کند
«پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست»
میرسد عرضۀ درسش به اباالفضل کند
از خروشیدن او بحر تنش میلرزد
او خودش یک تنه یک لشگری از طوفان است
او حسین است به رفتار و حسن در صورت
او به معنای اتم، لؤلؤ و المرجان است
پیکرت تا به زمین خورد صدا کرد حسن
او به جای پدرش سینه زنان میآمد
به تلافی نجات سر قاسم او هم
زیر شمشیر غمت رقص کنان میآمد
دست بر دست نمیشد بگذارد وقتی
دست نامرد به زلف تو گره میانداخت
زرهات از نفس افتاد و سپر غارت شد
خویش را روی تنت جای زره میانداخت
تیر مسموم گمانم به گلویش زدهاند
زهر نوشید و حسن وار شهیدش کردند
ظاهراً حرمله شد قاتل این طفل ولی
باطناً آن در و دیوار شهیدش کردند