من قدرتی دیگر به تن ندارم
دستی دگر چون در بدن ندارم
دشمن چو بسته راه من ز هر سو
به خیمه راه آمدن ندارم
افتاده‌ام تنها به چنگ دشمن
و آن بازوی لشگر شکن ندارم
زین حال م، عدو گرفته نیرو
چون قدرتی دیگر به تن ندارم
شد پاره مشک و آب‌ها فرو ریخت
به خیمه، روی آمدن ندارم
شرمنده‌ام اخا، چو پیشم آیی
من قدرت بر پا شدن ندارم
زینب مگر چشم مرا ببندد
در کربلا، مادر که من ندارم
پوشیده‌ام لباس فخر و عزت
چه غم اگر که من کفن ندارم
به مادرم ام البنین بگوئید
دیگر غمی ازین محن ندارم
جز وصف حال عاشقان حسانا
در مطلبی میل سخن ندارم
ناله کن اى دل به عزاى على
گریه کن اى دیده براى على
کعبه ز کف داده چو مولود خویش
گشته سیه پوش عزاى على
راه من، از کثرت دشمن، ز هر سو بسته بود
داغها پی در پی و غمها به هم پیوسته بود
بس که از میدان، درون خیمه، آوردم شهید
بود سرتاپای من خونین و زینب خسته بود
تویی آن دختر زیبای کوچک
به دنبال پدر، با پای کوچک
به دشت کربلا با قلب خونین
تو هستی لالۀ حمرای کوچک
من قدرتی دیگر به تن ندارم
دستی دگر چون در بدن ندارم
دشمن چو بسته راه من ز هر سو
به خیمه راه آمدن ندارم
افتاده‌ام تنها به چنگ دشمن
و آن بازوی لشگر شکن ندارم
زین حال م، عدو گرفته نیرو
چون قدرتی دیگر به تن ندارم
شد پاره مشک و آب‌ها فرو ریخت
به خیمه، روی آمدن ندارم
شرمنده‌ام اخا، چو پیشم آیی
من قدرت بر پا شدن ندارم
زینب مگر چشم مرا ببندد
در کربلا، مادر که من ندارم
پوشیده‌ام لباس فخر و عزت
چه غم اگر که من کفن ندارم
به مادرم ام البنین بگوئید
دیگر غمی ازین محن ندارم
جز وصف حال عاشقان حسانا
در مطلبی میل سخن ندارم
پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.
×
