- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۲/۰۱
- بازدید: ۲۱۰۲
- شماره مطلب: ۶۶۹۵
-
چاپ
شهر کینه
میان کوچهها مرد غریبی
به لب دارد نوای یا حبیبی
به لب ذکر و به دیده اشک دارد
به دیوار غریبی سر گذارد
دلش پر از هیاهوی غریبی
غمش کرده سیه روی غریبی
تک و تنها میان شهر کوفه
زده غربت به قلب او شکوفه
بگوید با دل پر خون و پر درد
حسین فاطمه برگرد، برگرد
در این کوفه نشانی از وفا نیست
کسی اینجا طرفدار شما نیست
کسی اینجا سراغت را نگیرد
مگر مسلم برای تو بمیرد
میان کوچهها تنهای تنها
پریشانم برایت یابن زهرا
میا کوفه که اینجا شهر کینه است
تمام کوچههایش چون مدینه است
میان خانهها راهم ندادند
جواب ناله و آهم ندادند
همه مهمان نوازی شان به سنگ است
تمام کوچههایش تار و تنگ است
میا کوفه که پر از خصم باشد
در اینجا سر بریدن رسم باشد
میا کوفه که شهری بی فروغ است
دکان نیزه سازی شان شلوغ است
سفیرت را نمیخواهند برگرد
مرا بنگر اسیر بند برگرد
لبم خونی و دندانم شکسته
دو دستم را عدو در کوچه بسته
شده پاره ز نیزه جامۀ من
ز سر برداشتند عمامۀ من
در اینجا هیچکس حامی ما نیست
کسی با تو در اینجا هم نوا نیست
ولی با اینهمه تنهائی و غم
نیاوردم به ابرو لحظهای خم
روم بر پای دار خویش سرمست
اگر خشنود میگردی تو عشق است
پریشانم پریشان و پشیمان
چرا گفتم بیا کوفه، حسین جان
-
تشنۀ دیدار
دست ما نیست اگر دست به دامان توییم
فاطمه خواسته که بی سر و سامان توییم
تا ببینیم کمی از وجنات نبوی
تشنۀ دیدن رخسار درخشان توییم
-
هم صدای حسین در عرفات
ای دعای حسین در عرفات
هم صدای حسین در عرفات
لابه لای دعا تو را میخواند
آشنای حسین! در عرفات
-
روح مناجات
ای امیر عرفه! دست من و دامانت
جان به قربان تو و گردش آن چشمانت
ای امیر عرفه! ذکر لبت را قربان
حال پر سوز و غم نیمه شبت را قربان
-
ای غزل خوان چشم تو حافظ
دل سپردم به مهر مهرویی
گرچه آلودهای خرابم من
عرش اعلی اگر شود جایم
خاک راه ابوترابم من
شهر کینه
میان کوچهها مرد غریبی
به لب دارد نوای یا حبیبی
به لب ذکر و به دیده اشک دارد
به دیوار غریبی سر گذارد
دلش پر از هیاهوی غریبی
غمش کرده سیه روی غریبی
تک و تنها میان شهر کوفه
زده غربت به قلب او شکوفه
بگوید با دل پر خون و پر درد
حسین فاطمه برگرد، برگرد
در این کوفه نشانی از وفا نیست
کسی اینجا طرفدار شما نیست
کسی اینجا سراغت را نگیرد
مگر مسلم برای تو بمیرد
میان کوچهها تنهای تنها
پریشانم برایت یابن زهرا
میا کوفه که اینجا شهر کینه است
تمام کوچههایش چون مدینه است
میان خانهها راهم ندادند
جواب ناله و آهم ندادند
همه مهمان نوازی شان به سنگ است
تمام کوچههایش تار و تنگ است
میا کوفه که پر از خصم باشد
در اینجا سر بریدن رسم باشد
میا کوفه که شهری بی فروغ است
دکان نیزه سازی شان شلوغ است
سفیرت را نمیخواهند برگرد
مرا بنگر اسیر بند برگرد
لبم خونی و دندانم شکسته
دو دستم را عدو در کوچه بسته
شده پاره ز نیزه جامۀ من
ز سر برداشتند عمامۀ من
در اینجا هیچکس حامی ما نیست
کسی با تو در اینجا هم نوا نیست
ولی با اینهمه تنهائی و غم
نیاوردم به ابرو لحظهای خم
روم بر پای دار خویش سرمست
اگر خشنود میگردی تو عشق است
پریشانم پریشان و پشیمان
چرا گفتم بیا کوفه، حسین جان