- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۲/۰۱
- بازدید: ۱۰۷۰
- شماره مطلب: ۶۶۷۴
-
چاپ
جان مسلم دگر انگشتری از دست درآر
گر چه من خود نسب از حضرت مولا دارم
به خدا عشق به ذرّیۀ زهرا دارم
من غلام حسنم، خادم دربار حسین
آبرویی اگرم هست، از آنجا دارم
سر سودا زدهام نذر علی اکبر اوست
جان ناقابل خود، هدیه به آقا دارم
امر آقام حسین است سفیرش باشم
من مطیع ولیام، حکم تولا دارم
بین این قوم مذبذب که به دنیا غرقند
حکم گردآوری بیعت آنها دارم
مشکلی نیست، فقط کاش خدا رحم کند
ترس از غربت مولا، نه ز اعدا دارم
نامه دادند حسین هجده هزار آمادند
امتی گفت بیا، از تو تمنا دارم
باغهامان همه آمادۀ برداشت شده
کوفه میگفت تو را، شوق تماشا دارم
نیم روزی همه از بیعت خود برگشتند
چند روزی است که دلشورۀ این را دارم
نامه دادم که بیا کوفه، و امّا برگرد
جان شش ماهه میا کوفه، تقاضا دارم
یا میا کوفه و یا زینب تو برگردد
کوفه دشمن تر از اینهاست که افشا دارم
دختران حرمت را به مدینه برسان
خوف از هرزگی مردم اینجا دارم
چشمها تیزتر از نیزه و شمشیر و سنان
زخمها از اثر سنگ، سراپا دارم
بر سر دار، از این خنجرشان حیرانم
بوسه از دور بر آن حنجر والا دارم
تله کردند که من در ته گودال افتم
من ز گودال برای تو سخنها دارم
چکمهها مثل سم اسب تدارک شدهاند
من به جای تو تن خویش مهیا دارم
جان مسلم دگر انگشتری از دست درآر
بس که دلواپسی از غارت و یغما دارم
زیور آلات زنان را ز حرم دور کنید
خوف اوضاع پس از کشتن سقّا دارم
دست بر معجر خود زینب کبری گیرد
که غم تهمت، بر دختر زهرا دارم
تا نبینم سر تو بر سر دروازۀ شهر
لحظۀ آخر خود دست دعا را دارم
یارب این قافله را خود به سلامت برسان
که من از این همه غم، شرم، ز طاها دارم
-
سرمایۀ محبت
ماییم و انس و الفت تو یا اباالجواد
در جان ماست محنت تو یا اباالجواد
با اذن فاطمه به دل ما رسیده است
سرمایۀ محبت تو یا اباالجواد
-
جگر تشنۀ او ذکر انا العطشان داشت
باز هم بر دل مظلوم، شرر افتاده
باز هم شعلۀ زهری به جگر افتاده
اینهمه زجر بر این جسم جوانش ندهید
وسط حجره جواد است، به سر افتاده
-
بوی کربلا
در سینه دوباره ابتلا میآید
غم باز به اردوی ولا میآید
دلهای شکسته کاظمینی شده است
اینجاست که بوی کربلا میآید
-
دوباره تشنه لب، اولاد سیدالشهدا
دوباره حجرۀ دربسته، باز کرب و بلا
دوباره تشنه لب، اولاد سیدالشهدا
دوباره مارگزیده، دوباره پاره جگر
خدا! چه میگذرد بر جواد ابن رضا
جان مسلم دگر انگشتری از دست درآر
گر چه من خود نسب از حضرت مولا دارم
به خدا عشق به ذرّیۀ زهرا دارم
من غلام حسنم، خادم دربار حسین
آبرویی اگرم هست، از آنجا دارم
سر سودا زدهام نذر علی اکبر اوست
جان ناقابل خود، هدیه به آقا دارم
امر آقام حسین است سفیرش باشم
من مطیع ولیام، حکم تولا دارم
بین این قوم مذبذب که به دنیا غرقند
حکم گردآوری بیعت آنها دارم
مشکلی نیست، فقط کاش خدا رحم کند
ترس از غربت مولا، نه ز اعدا دارم
نامه دادند حسین هجده هزار آمادند
امتی گفت بیا، از تو تمنا دارم
باغهامان همه آمادۀ برداشت شده
کوفه میگفت تو را، شوق تماشا دارم
نیم روزی همه از بیعت خود برگشتند
چند روزی است که دلشورۀ این را دارم
نامه دادم که بیا کوفه، و امّا برگرد
جان شش ماهه میا کوفه، تقاضا دارم
یا میا کوفه و یا زینب تو برگردد
کوفه دشمن تر از اینهاست که افشا دارم
دختران حرمت را به مدینه برسان
خوف از هرزگی مردم اینجا دارم
چشمها تیزتر از نیزه و شمشیر و سنان
زخمها از اثر سنگ، سراپا دارم
بر سر دار، از این خنجرشان حیرانم
بوسه از دور بر آن حنجر والا دارم
تله کردند که من در ته گودال افتم
من ز گودال برای تو سخنها دارم
چکمهها مثل سم اسب تدارک شدهاند
من به جای تو تن خویش مهیا دارم
جان مسلم دگر انگشتری از دست درآر
بس که دلواپسی از غارت و یغما دارم
زیور آلات زنان را ز حرم دور کنید
خوف اوضاع پس از کشتن سقّا دارم
دست بر معجر خود زینب کبری گیرد
که غم تهمت، بر دختر زهرا دارم
تا نبینم سر تو بر سر دروازۀ شهر
لحظۀ آخر خود دست دعا را دارم
یارب این قافله را خود به سلامت برسان
که من از این همه غم، شرم، ز طاها دارم