مشخصات شعر

فرصتی شد بکشد بال در آغوش پدر

 

به لبش حرف عسل، صحبت احلیٰ دارد

دومین قاسم زهراست، تماشا دارد

 

در دلش آرزوی شیر شدن می‌جوشد

در رگ و ریشۀ  او خون حسن می‌جوشد

 

ریشه دارد پسر و دست کرم می‌گیرد

دو سه سال دگر او نیز علم می‌گیرد

 

تا که تکبیر کشد غم، جگرش می‌ریزد

و چنان می‌پرد عقاب پرش می‌ریزد

 

اشهدانک او جان ولی الله است

نوبتی هم که بود، نوبت عبدالله است

 

پیش او هم که محال است هماورد شوند

چقدر زود در این خانه همه مرد شوند

 

عمه‌اش آینۀ مادر از او ساخته است

و عمو نیز علی اکبر از او ساخته است

 

آمده آخر این راه رگش را بدهد

آمده پیش عمو شاه رگش را بدهد

 

باید او هم بپرد گرچه امانت باشد

نتواند که بماند و غنیمت باشد

 

چه کند گر نشود موی پریشان بکشد

دست بسته نتواند که گریبان بکشد

 

عمه چون صخره کنارش به نظر خاموش است

کوه آتش به جگر دارد اگر خاموش است

 

حق بده بعد پسرهاش جوانش او بود

کوه بود عمه ولیکن فورانش او بود

 

پیش عمه قدمی ‌چند به زحمت برداشت

غیرت صورت او چند جراحت برداشت

 

یا که باید برود یا بزند بر سر خویش

یا که فریاد کشد تا نفس آخر خویش

 

تازه انگار که از حس یتیمی‌پر شد

شده با پا بدود یا برسد با سر خویش

 

می‌وزد باد جگر سوزی و می‌سوزد او

مثل پروانه رسیده است به خاکستر خویش

 

مثل یک چلچله خود را به قفس می‌کوبد

آنقدر تا شکند سینه و بال و پر خویش

 

هیچ کس نیست، فقط اوست نرفته میدان

شرمگین می‌شود از دیدن دور و بر خویش

 

عمه‌اش خیره به گودال، زمین می‌افتد

عمه یک دست نهاده است روی معجر خویش

 

فرصتی شد بکشد بال در آغوش پدر

تا ببیند پسرش را به روی پیکر خویش

 

دید افتاده به جانش تبر گلچین‌ها

دید در دست خزان ساقۀ نیلوفر خویش

 

آب را ریخت زمین شامی ‌و کوفی خندید

کاش می‌شد ببرد آب به چشم تر خویش

 

کاش می‌شد که سنان نیزۀ خود را نزند

شمر بازی نکند این همه با خنجر خویش

 

ضربۀ محکم یک تیغ که پایین آمد

نذر لبخند عمو کرد یتیمی ‌پر خویش

 

آخرین تیر خودش را به کمان حرمله برد

گردنش شد سپرش باهمۀ حنجر خویش

 

**

ساربان گوشه ای آرام نشسته، ای وای

بعد غارت برود بر سر انگشتر خویش

 

فرصتی شد بکشد بال در آغوش پدر

 

به لبش حرف عسل، صحبت احلیٰ دارد

دومین قاسم زهراست، تماشا دارد

 

در دلش آرزوی شیر شدن می‌جوشد

در رگ و ریشۀ  او خون حسن می‌جوشد

 

ریشه دارد پسر و دست کرم می‌گیرد

دو سه سال دگر او نیز علم می‌گیرد

 

تا که تکبیر کشد غم، جگرش می‌ریزد

و چنان می‌پرد عقاب پرش می‌ریزد

 

اشهدانک او جان ولی الله است

نوبتی هم که بود، نوبت عبدالله است

 

پیش او هم که محال است هماورد شوند

چقدر زود در این خانه همه مرد شوند

 

عمه‌اش آینۀ مادر از او ساخته است

و عمو نیز علی اکبر از او ساخته است

 

آمده آخر این راه رگش را بدهد

آمده پیش عمو شاه رگش را بدهد

 

باید او هم بپرد گرچه امانت باشد

نتواند که بماند و غنیمت باشد

 

چه کند گر نشود موی پریشان بکشد

دست بسته نتواند که گریبان بکشد

 

عمه چون صخره کنارش به نظر خاموش است

کوه آتش به جگر دارد اگر خاموش است

 

حق بده بعد پسرهاش جوانش او بود

کوه بود عمه ولیکن فورانش او بود

 

پیش عمه قدمی ‌چند به زحمت برداشت

غیرت صورت او چند جراحت برداشت

 

یا که باید برود یا بزند بر سر خویش

یا که فریاد کشد تا نفس آخر خویش

 

تازه انگار که از حس یتیمی‌پر شد

شده با پا بدود یا برسد با سر خویش

 

می‌وزد باد جگر سوزی و می‌سوزد او

مثل پروانه رسیده است به خاکستر خویش

 

مثل یک چلچله خود را به قفس می‌کوبد

آنقدر تا شکند سینه و بال و پر خویش

 

هیچ کس نیست، فقط اوست نرفته میدان

شرمگین می‌شود از دیدن دور و بر خویش

 

عمه‌اش خیره به گودال، زمین می‌افتد

عمه یک دست نهاده است روی معجر خویش

 

فرصتی شد بکشد بال در آغوش پدر

تا ببیند پسرش را به روی پیکر خویش

 

دید افتاده به جانش تبر گلچین‌ها

دید در دست خزان ساقۀ نیلوفر خویش

 

آب را ریخت زمین شامی ‌و کوفی خندید

کاش می‌شد ببرد آب به چشم تر خویش

 

کاش می‌شد که سنان نیزۀ خود را نزند

شمر بازی نکند این همه با خنجر خویش

 

ضربۀ محکم یک تیغ که پایین آمد

نذر لبخند عمو کرد یتیمی ‌پر خویش

 

آخرین تیر خودش را به کمان حرمله برد

گردنش شد سپرش باهمۀ حنجر خویش

 

**

ساربان گوشه ای آرام نشسته، ای وای

بعد غارت برود بر سر انگشتر خویش

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×