- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۰۹/۲۰
- بازدید: ۲۵۰۷
- شماره مطلب: ۶۴۰
-
چاپ
پیش او شکوه میکند زینب
بعد یک اربعین رسید از راه
غم به قلبی صبور میآید
قتلگه را دوباره میبیند
آنکه از راه دور میآید
یادش آمد غروب رفتن را
لبش از فرط تشنگی میسوخت
او نگاه پرِاز غم ِ خود را
بر تن پاره پاره ای میدوخت
یادش آمد که دست و پا میزد
پیش چشمان زینب آن تشنه
یادش آمد که خون او میریخت
از قفا روی تیزی ِ دشنه
یادش آمد تن ِ پر از چاکش
جای مرهم که سنگ باران شد
استخوانهای سینه میگویند:
حال نوبت به نیزه داران شد
پیش آن بی رمق کمانداران
هر چه در چنته بود آوردند
زخم سر نیزه را نشان کردند
شرط بندان همیشه نامردند
یاد آن نالههای تشنگی و
لخته خونی که از جبین میریخت
آب را پیش چشم او قاتل
خنده میکرد بر زمین میریخت
بر زمین خفته بی رمق دیگر
او که از نسل ِ آسمانها بود
یک نفر خود و جامه میکند و
سر انگشترش چه دعوا بود
پیش چشمان مرد با غیرت
حمله سمت ِ خیام جایز نیست
یک نفر نیست تا بگوید رقص
پیش چشم ِ امام جایز نیست
در کنار مزار خورشیدش
زینب از سمت شام میآمد
او که حالا شبیه مادر بود
اشک ِچشمش مدام میآمد
خاطراتی که مانده در ذهنش
از سفر با حرامیانی پست
پیش او شکوه میکند زینب
در کنار مزار او بنشست ...
ای برادر ببین که آمدهام
من چهل روز بعد پر زدنت
یاد دارم خرابه آمدی و
من فدای به ما تو سر زدنت
دخترت گریه مینمود از درد
دختر ِ شام پاره نان میداد
هم عروسک کشید از دستش
گوشوار خودش نشان میداد
پیرهن پاره خوب میداند
که نگاه پلید یعنی چه..!!
خیزران خورده خوب میفهمد
ضربههای یزید یعنی چه ..!!
نشود تا ز خاطرم ببرم
سطح ِ خون, رویِِ ِ خیزران را من
یا که از کوچههای شهر شام
بارش ِ سنگ ِ بی امان را من
بعد تو من تمام طفلان را
زیر بال و پر خودم بردم
زیر باران تازیان عدو
از همه بیشتر کتک خوردم
نیمه شبها نوای لالایی
بر لبان رباب میبینم
اصغرم با برادرم محسن
هر شبم را به خواب میبینم
ارغوانیترین به قافلهام
میروم سمت شهر پیغمبر
میبرم من برایشان خبر از
بوسۀ تیغ و گریۀ حنجر
پیش او شکوه میکند زینب
بعد یک اربعین رسید از راه
غم به قلبی صبور میآید
قتلگه را دوباره میبیند
آنکه از راه دور میآید
یادش آمد غروب رفتن را
لبش از فرط تشنگی میسوخت
او نگاه پرِاز غم ِ خود را
بر تن پاره پاره ای میدوخت
یادش آمد که دست و پا میزد
پیش چشمان زینب آن تشنه
یادش آمد که خون او میریخت
از قفا روی تیزی ِ دشنه
یادش آمد تن ِ پر از چاکش
جای مرهم که سنگ باران شد
استخوانهای سینه میگویند:
حال نوبت به نیزه داران شد
پیش آن بی رمق کمانداران
هر چه در چنته بود آوردند
زخم سر نیزه را نشان کردند
شرط بندان همیشه نامردند
یاد آن نالههای تشنگی و
لخته خونی که از جبین میریخت
آب را پیش چشم او قاتل
خنده میکرد بر زمین میریخت
بر زمین خفته بی رمق دیگر
او که از نسل ِ آسمانها بود
یک نفر خود و جامه میکند و
سر انگشترش چه دعوا بود
پیش چشمان مرد با غیرت
حمله سمت ِ خیام جایز نیست
یک نفر نیست تا بگوید رقص
پیش چشم ِ امام جایز نیست
در کنار مزار خورشیدش
زینب از سمت شام میآمد
او که حالا شبیه مادر بود
اشک ِچشمش مدام میآمد
خاطراتی که مانده در ذهنش
از سفر با حرامیانی پست
پیش او شکوه میکند زینب
در کنار مزار او بنشست ...
ای برادر ببین که آمدهام
من چهل روز بعد پر زدنت
یاد دارم خرابه آمدی و
من فدای به ما تو سر زدنت
دخترت گریه مینمود از درد
دختر ِ شام پاره نان میداد
هم عروسک کشید از دستش
گوشوار خودش نشان میداد
پیرهن پاره خوب میداند
که نگاه پلید یعنی چه..!!
خیزران خورده خوب میفهمد
ضربههای یزید یعنی چه ..!!
نشود تا ز خاطرم ببرم
سطح ِ خون, رویِِ ِ خیزران را من
یا که از کوچههای شهر شام
بارش ِ سنگ ِ بی امان را من
بعد تو من تمام طفلان را
زیر بال و پر خودم بردم
زیر باران تازیان عدو
از همه بیشتر کتک خوردم
نیمه شبها نوای لالایی
بر لبان رباب میبینم
اصغرم با برادرم محسن
هر شبم را به خواب میبینم
ارغوانیترین به قافلهام
میروم سمت شهر پیغمبر
میبرم من برایشان خبر از
بوسۀ تیغ و گریۀ حنجر