- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۴/۲۱
- بازدید: ۱۸۳۲
- شماره مطلب: ۶۱۴۶
-
چاپ
نفس ِتـنگ کبوترها
خواب دیدم که گل روی تو پر پر میگـشت
و لبت بسکه ترک داشت ز خون تر میگشت
خواب دیدم نفس ِتـنگ کبوترها را
قفس دست شما را که پُر از پَـر میگشت
خواب دیدم نظرت کـار مسیحا میکرد
هرچه پر بود کنار تو کبوتر میگشت
راستی گوشهای از خواب مرا آزرده
که چرا از حرمت چشم تــرت بر میگشت
بی مهابا که دلم در دل آتـش میسوخت،
قحطی آب که نه.... قحطی معجر میگشت
هرکه از کاشتۀ نـیزه خود بر میداشت
هرکسی پارچهای داشت پی سر میگشت
زیر باران پر از سنگ و شن و خاک و کلوخ
افق دید من و چشم تو کمتر میگشت
صحبت از نعل که شد لعل لبت ریخت زمین
سینۀ دشت ز عطر تو معطر میگشت
گرچه بودند در اطراف تنت خیلیها
دور شش گوشهای از جسم تو مادر میگشت
تکیهام داده بـه دیـوار بلند حاشا
آخر خواب که انگار مقدر میگشت
خوب شد نیزه به دستی به کنارت آمد
قاری من، سر تـو در پی منبر میگشت
-
بعد هر زخم که خوردیم، نمـک میآید
آمده دشمن بد مـست، عمو اینجاها
چقدر پارۀ سنگ است، عمو اینجاها
از چپ و راست برای تو بلا میآید
چقدر تیر رها هست عــمو اینجاها -
میوههای استجابت
خواستم دل را بساط غم کنم
تا ز داغی عزایت کم کنم
بر کویر خشک لبهایت چو ابر
بارشی میخواستم نم نم کنم -
خندهات خندۀ ملیح حسین
مستم از جام، مستم از باده
سر خوشی کار دست من داده
نام من عبد ، عبد ثارالله
کنیهام عاشق جنون زاده
نفس ِتـنگ کبوترها
خواب دیدم که گل روی تو پر پر میگـشت
و لبت بسکه ترک داشت ز خون تر میگشت
خواب دیدم نفس ِتـنگ کبوترها را
قفس دست شما را که پُر از پَـر میگشت
خواب دیدم نظرت کـار مسیحا میکرد
هرچه پر بود کنار تو کبوتر میگشت
راستی گوشهای از خواب مرا آزرده
که چرا از حرمت چشم تــرت بر میگشت
بی مهابا که دلم در دل آتـش میسوخت،
قحطی آب که نه.... قحطی معجر میگشت
هرکه از کاشتۀ نـیزه خود بر میداشت
هرکسی پارچهای داشت پی سر میگشت
زیر باران پر از سنگ و شن و خاک و کلوخ
افق دید من و چشم تو کمتر میگشت
صحبت از نعل که شد لعل لبت ریخت زمین
سینۀ دشت ز عطر تو معطر میگشت
گرچه بودند در اطراف تنت خیلیها
دور شش گوشهای از جسم تو مادر میگشت
تکیهام داده بـه دیـوار بلند حاشا
آخر خواب که انگار مقدر میگشت
خوب شد نیزه به دستی به کنارت آمد
قاری من، سر تـو در پی منبر میگشت