- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۰/۰۲
- بازدید: ۱۶۸۵
- شماره مطلب: ۶۰۳۱
-
چاپ
به خون گریههای مدینه
اگر سحر برسد، وای اگر سحر برسد
همین که قافلۀ شام، از سفر برسد
همین که زینب، قصه به قصه مویه کند
همین که طاقت ام البنین، به سر برسد
بگو، چه بغضی، یارای صبر خواهد داشت
که نشکند که به داد غم بشر برسد
چه آسمانی، بی رعد و برق خواهد ماند
که یک دقیقه، به فریاد چشم تر برسد
دروغگو باش ای فجر صادق و در خواب
بمان و نگذار امروز، این خبر برسد
بمان که روز، روز فراموشکارتر بشود
بمان که شاید این لحظه، دیرتر برسد
بمان و آنقدر این لحظه را ادامه بده
که وقت رجعت آن غایب از نظر برسد
بیاید و رجز انتقام سر بدهد
بیایید و اجل انتظار، سر برسد
چقدر مشتاقم زودتر سحر برسد
مگر به ریشۀ بتخانهها تبر برسد
-
سکینه بنت الحسین
مپرس حال دل داغدار و چشم ترم را
شکسته صاعقۀ تازیانه، بال و پرم را
اگر فرات به دجله بریزد و بخروشدنمینشاند، یک ذره آتش جگرم را
-
آرامش و سکینه
چنان خون میچکد از رنگ و روی دامنت، بانو
که گل شرمش میآید از گل پیراهنت، بانو
بگو بر چهرهات خون کدامین لاله پاشیدهچه پاییزی گذر کرده ز باغ دامنت، بانو؟
-
ماه و آفتاب
از ظهر تشنهای، که تو را دیده آفتاب
انگار قرنهاست، نخوابیده آفتاب
انگار قرنهاست، افق را ندیده واز برکۀ غروب، ننوشیده آفتاب
به خون گریههای مدینه
اگر سحر برسد، وای اگر سحر برسد
همین که قافلۀ شام، از سفر برسد
همین که زینب، قصه به قصه مویه کند
همین که طاقت ام البنین، به سر برسد
بگو، چه بغضی، یارای صبر خواهد داشت
که نشکند که به داد غم بشر برسد
چه آسمانی، بی رعد و برق خواهد ماند
که یک دقیقه، به فریاد چشم تر برسد
دروغگو باش ای فجر صادق و در خواب
بمان و نگذار امروز، این خبر برسد
بمان که روز، روز فراموشکارتر بشود
بمان که شاید این لحظه، دیرتر برسد
بمان و آنقدر این لحظه را ادامه بده
که وقت رجعت آن غایب از نظر برسد
بیاید و رجز انتقام سر بدهد
بیایید و اجل انتظار، سر برسد
چقدر مشتاقم زودتر سحر برسد
مگر به ریشۀ بتخانهها تبر برسد