- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۴/۲۸
- بازدید: ۷۰۷۱
- شماره مطلب: ۵۹۴۴
-
چاپ
سرو نقره نشان
مرد با رفتنش انگار، جهان را میبرد
مرد میرفت، و با خود هیجان را میبرد
جادهها از سفری، تلخ خبر میدادند
سفری تلخ، دو چشم نگران را میبرد
دست بی مرد، در آغوش زمین افتاد
مرد بی دست، ولیکن دل و جان را میبرد
پهنۀ دشت، دچار تب و هذیان میشد
بوتۀ خار مسیر شریان را می برد
نیمی از ماه جوان، زیر سم اسبان بود
عرش، نیم دگر ماه جوان را میبرد
غربت صخره، به آرامش دریا میریخت
موج وحشی، صدف نقره نشان را میبرد
کشتی سرخ، گرفتار تهاجم میشد
شب توفان زدهای، نوح زمان را میبرد
هق هق ابر کجا و طپش رود کجا؟
لبهای تیغ، گلوگاه زمان را میبرد
لبه تیغ، چه میکرد که در یک لحظه
چشمۀ آب روان، آب روان میبرد
کاسۀ صبر افق، هی پر و خالی میشد
کربلا نقطۀ اوج ضربان را میبرد
تن صحرا، علم قافله را میآورد
خاک بر دوش خود، این بار گران میبرد
ای بسا گنج نهفته که به یغما میرفت
ای بسا راز نگفته، که دهان را میبرد
یک طرف بغض نفس گیر، فروکش میکرد
یک طرف زخم جگر سوز، امان را میبرد
باغ ، در معرض تاراج شقایقها بود
شانۀ سست تبر، سرو چمان را میبرد
آسمان، نذر عروج دو کبوتر میشد
چلۀ تیر دو ابروی کمان را میبرد
نام عباس که بر علقمه جاری میشد
از دل هر کلمه، سر بیان را میبرد
-
بوی عطش
باز هم کوچه و بازار، پر از غم شده است
بر سر و سینه بکوبید، محرّم شده است
هر طرف مینگرم بوی عطش میآید
غیرت آب از آنسوی عطش میآید
-
بانوی سپیدارها
نبض تمام حادثهها، در رگان توست
پرواز، فرصت کمیاز آسمان توست
دامان پر حماسهترین سوگوارهادر پهن دشت فلسفۀ امتحان توست
-
نیزار گواه است
از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند
از هرزه علفهای فراموش، بپرسید:با خاطرۀ آن گل بی خار چه کردند؟
سرو نقره نشان
مرد با رفتنش انگار، جهان را میبرد
مرد میرفت، و با خود هیجان را میبرد
جادهها از سفری، تلخ خبر میدادند
سفری تلخ، دو چشم نگران را میبرد
دست بی مرد، در آغوش زمین افتاد
مرد بی دست، ولیکن دل و جان را میبرد
پهنۀ دشت، دچار تب و هذیان میشد
بوتۀ خار مسیر شریان را می برد
نیمی از ماه جوان، زیر سم اسبان بود
عرش، نیم دگر ماه جوان را میبرد
غربت صخره، به آرامش دریا میریخت
موج وحشی، صدف نقره نشان را میبرد
کشتی سرخ، گرفتار تهاجم میشد
شب توفان زدهای، نوح زمان را میبرد
هق هق ابر کجا و طپش رود کجا؟
لبهای تیغ، گلوگاه زمان را میبرد
لبه تیغ، چه میکرد که در یک لحظه
چشمۀ آب روان، آب روان میبرد
کاسۀ صبر افق، هی پر و خالی میشد
کربلا نقطۀ اوج ضربان را میبرد
تن صحرا، علم قافله را میآورد
خاک بر دوش خود، این بار گران میبرد
ای بسا گنج نهفته که به یغما میرفت
ای بسا راز نگفته، که دهان را میبرد
یک طرف بغض نفس گیر، فروکش میکرد
یک طرف زخم جگر سوز، امان را میبرد
باغ ، در معرض تاراج شقایقها بود
شانۀ سست تبر، سرو چمان را میبرد
آسمان، نذر عروج دو کبوتر میشد
چلۀ تیر دو ابروی کمان را میبرد
نام عباس که بر علقمه جاری میشد
از دل هر کلمه، سر بیان را میبرد