- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۵۶۲۹
- شماره مطلب: ۵۸۸۷
-
چاپ
کوچ محملها
کاروان بر ماه خود، دل بسته بود
خصم، بهر کوچ، محمل بسته بود
جان هر یک بارها میشد فدا
تا از آن خونینبدن گردد جدا
شیردختِ شیر حیّ کردگار
کرد بر محمل، یکایک را سوار
خود به تنهایی، کناری ایستاد
اشکریزان، روی در مقتل نهاد
لب گشود و عقده از دل، باز کرد
با حسینش، راز دل، ابراز کرد
کای ز دور خردسالی یاورم!
یاد داری؟ در کنار مادرم،
ماه رخسارت ز من، دل میربود
تا بَرَد خوابم، نگاهم بر تو بود
یاد داری؟ شامگاهی با حسن
راه پیمودید، دوشادوش من
غافل از خواهر نگردیدی دمی
تا نباشد گِرد من، نامحرمی
حال بین، نامحرمان گِرد منند
خنده بر زخم درونم میزنند
با تن تنها و چشم اشکبار
کردهام بر ناقه، طفلان را سوار
نیست عبّاس و علیّ اکبرت
بین دشمن مانده، تنها خواهرت
لطف خود را باز یارم کن، حسین!
خیز از جا و سوارم کن، حسین!
من در این وادی چو پا بگْذاشتم
هیجده محرم به گِردم داشتم
شش برادر در کنارم بودهاند
دور خیمه، پاسدارم بودهاند
باغ من، هم ارغوان، هم یاس داشت
لالهزارم، اکبر و عبّاس داشت
حال، خالی گشته از گل، دامنم
نیست حتّی غنچهای در گلشنم
لالهزار داغ شد، باغ دلم
خارها جمعند، گِرد محملم
رأس یارم تا جدا از تن شده
قاتل او، همسفر با من شده
ای شتربانان! مرا یاری کنید
ناقهها! بر غربتم، زاری کنید
نیست از این کاروان، دلخستهتر
ساربانا! لحظهای آهستهتر
تو زنی ما را و او در قتلگاه
از گلوی پاره گوید: آه! آه!
ای به خون خوابیده! خواب ناز کن
گِرد بام عرش حق، پرواز کن
تو بمان، من سوی کوفه راهیام
خاطرت آسوده، ثاراللّهیام
من چو تو، پروردۀ این مکتبم
شیردختِ شیرِ حقّم، زینبم
من به ایراد سخن، چون مادرم
هم حسینم، هم حسن، هم حیدرم
وعدۀ ما کوفه، ای نور دو عین!
خواب راحت کن، خداحافظ! حسین!
-
بر حال حسین گریه کردم
ای بیت خدا، خدانگهدار
ای محفل عاشقان بیدار
ای سنگ نشان کوی دلدار
افسوس که با دو چشم خونبار
من از تو جدا شوم دگر بار
ای بیت خدا، خدانگهدار
-
صفایی ز آب فراتم بده
خداحافظ ای کعبه، ای بزم یار
خداحافظ ای بیت پروردگار
خداحافظ ای محفل اهل راز
خداحافظ ای قبلهام در نماز
-
من عبد گنهکارم و تو حی یگانه
مرغ سحرم دانۀ اشکم شده دانه
پیوسته کشد از جگرم شعله زبانه
تن خسته و کوه گنهم بر روی شانه
من عبد گنهکارم و تو حی یگانه
-
حج عبّاس تو در علقمه بود
کعبه، ای بیت خداوند جلیل
ای به سنگت، اثر پای خلیل
کعبه، ای خانۀ امّید همه
کعبه، ای مرکز توحید همه
کوچ محملها
کاروان بر ماه خود، دل بسته بود
خصم، بهر کوچ، محمل بسته بود
جان هر یک بارها میشد فدا
تا از آن خونینبدن گردد جدا
شیردختِ شیر حیّ کردگار
کرد بر محمل، یکایک را سوار
خود به تنهایی، کناری ایستاد
اشکریزان، روی در مقتل نهاد
لب گشود و عقده از دل، باز کرد
با حسینش، راز دل، ابراز کرد
کای ز دور خردسالی یاورم!
یاد داری؟ در کنار مادرم،
ماه رخسارت ز من، دل میربود
تا بَرَد خوابم، نگاهم بر تو بود
یاد داری؟ شامگاهی با حسن
راه پیمودید، دوشادوش من
غافل از خواهر نگردیدی دمی
تا نباشد گِرد من، نامحرمی
حال بین، نامحرمان گِرد منند
خنده بر زخم درونم میزنند
با تن تنها و چشم اشکبار
کردهام بر ناقه، طفلان را سوار
نیست عبّاس و علیّ اکبرت
بین دشمن مانده، تنها خواهرت
لطف خود را باز یارم کن، حسین!
خیز از جا و سوارم کن، حسین!
من در این وادی چو پا بگْذاشتم
هیجده محرم به گِردم داشتم
شش برادر در کنارم بودهاند
دور خیمه، پاسدارم بودهاند
باغ من، هم ارغوان، هم یاس داشت
لالهزارم، اکبر و عبّاس داشت
حال، خالی گشته از گل، دامنم
نیست حتّی غنچهای در گلشنم
لالهزار داغ شد، باغ دلم
خارها جمعند، گِرد محملم
رأس یارم تا جدا از تن شده
قاتل او، همسفر با من شده
ای شتربانان! مرا یاری کنید
ناقهها! بر غربتم، زاری کنید
نیست از این کاروان، دلخستهتر
ساربانا! لحظهای آهستهتر
تو زنی ما را و او در قتلگاه
از گلوی پاره گوید: آه! آه!
ای به خون خوابیده! خواب ناز کن
گِرد بام عرش حق، پرواز کن
تو بمان، من سوی کوفه راهیام
خاطرت آسوده، ثاراللّهیام
من چو تو، پروردۀ این مکتبم
شیردختِ شیرِ حقّم، زینبم
من به ایراد سخن، چون مادرم
هم حسینم، هم حسن، هم حیدرم
وعدۀ ما کوفه، ای نور دو عین!
خواب راحت کن، خداحافظ! حسین!