- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۱۲۶۹
- شماره مطلب: ۵۸۸۲
-
چاپ
شور حسینی
زینب، آن خاتون با عزّ و جلال
قافلهسالار دشت پُرملال
چون به سوی قتلگه راهش فتاد
در دو گیتی شعله از آهش فتاد
در دلش، کانون غم افروخته
زآن مصیبتها که بود اندوخته
گفتوگوها داشتی با خویشتن
با هزاران حیرت و رنج و محن
زین تحیّر، لرزه بر جانش فتاد
چشم حقبین، سوی آن پیکر گشاد
جلوهای، کار دلش یکباره ساخت
مرغ و ماهی ز آتشِ آهش گداخت
طاقتش چون طاق شد از اضطراب
کرد با حیرت بر آن پیکر خطاب
کای به خاک و خون تپیده! کیستی؟
پای تا سر، چاکچاک از چیستی؟
بیلباس و بی سر و تن، چاکچاک
از چه غلتانی چنین در خون و خاک؟
تو مگر سبط پیمبر نیستی؟
حجّت کبرای داور نیستی؟
ای دل از من برده! حالت بازگوی
گر حسینی، با من آخر راز گوی
ور حسینم نیستی، زینسان چرا
میکشانَد سوی تو، خاطر مرا؟
جانم از رنج و تعب، افسرده است
این تجلّی، هوشم از سر برده است
از برم تا رفتهای، یک لحظه نیست
این همه پامالی اعضات چیست؟
ای برادر! کو لباس اندر برت؟
ای تنت پامال! آخر کو سرت؟
این تویی یا گم شد آن راهی که بود؟
یا به خواب است آن که ما را ره نمود؟
جنبشی بر پیکر شاه اوفتاد
لرزه بر عرش از غم و آه اوفتاد
پس ندایی آمد از حلقوم او
کای رسیده با هزاران آرزو!
ره نشد گم، خواهرا! خوب آمدی
عاشقانه سوی مطلوب آمدی
این منم افتاده اندر خاک و خون
جذبهی جانم تو را شد رهنمون
آری، آری؛ جاذب آمد، جان شاه
زینبش مجذوب شد با اشک و آه
چون شنید آواز آن دلدار را
در بغل بگْرفت حالی، یار را
جلوهگر شد سوز و سازی، بس عجیب
راز جانسوز و نیازی، بس عجیب
رازهایی با دل آشفته گفت
بیدلی یکیک غم بنْهفته گفت
دستها بر زیر جسم شاه بُرد
با تضرّع، هدیه بر «اللّه» بُرد
کز من و پیغمبر و آل رسول
یا رب! این قربانی از ما کن قبول
شد بلند آن دم، فغانی جانستان
از سکینه، بلبل شیرینزبان
عمّه جان! کو جسم شاه نشأتین؟
عمّه جان! کو پیکر بابم حسین؟
گفت زینب کای عزیز جان من!
بیش از این بر آتشم، دامن مزن
پیکر سلطان مظلوم است، این
کز جفا در خاک و خون بینی چنین
پس سکینه روی بر پیکر گرفت
ناله با شور حسینی، سر گرفت
هر دمش، آهی جهانسوز از جگر
سر زدی کآتش گرفتی خشک و تر
والهانه با زبانی دلخراش
رازهایی از درون میکرد فاش
کای پدر! ای مهربانبابای من!
دامن مهرت، هماره جای من!
گر گذارندم گروه کفرکیش
بازگویم با تو از غمهای خویش
ای پدر! برخیز و بنْگر حال ما
از عداوت، غارت اموال ما
آتش جور و ستم افروختند
خانمان و خیمهها را سوختند
معجر و چادر به جا نگْذاشتند
جامه و زیور، همه برداشتند
هان! «ضیایی»! بس کن این هنگامه را
بس کن و دم درکش اینک خامه را
-
هوای زلف تو
زینب نمود سوی شهیدان، نظارهای
وز دودِ آه، زد به عوالم، شرارهای
بر پیکرِ شریفِ برادر، خطاب کرد
کآخر دمی به خواهر بیکس، نظارهای
-
گوهر شایسته
باز میخواهد جنون، سر برکند
صحبت از عشق علیاصغر کندچون صدای استعانت شد بلند
یاوری میخواست شاه ارجمند -
خضر طریق
مدّتی خاموش بودم از سخن
باز غم زد آتشی بر جان من
روز عاشورا چو شد در خیمهگاه
قحط آب از جور قوم کینهخواه
شور حسینی
زینب، آن خاتون با عزّ و جلال
قافلهسالار دشت پُرملال
چون به سوی قتلگه راهش فتاد
در دو گیتی شعله از آهش فتاد
در دلش، کانون غم افروخته
زآن مصیبتها که بود اندوخته
گفتوگوها داشتی با خویشتن
با هزاران حیرت و رنج و محن
زین تحیّر، لرزه بر جانش فتاد
چشم حقبین، سوی آن پیکر گشاد
جلوهای، کار دلش یکباره ساخت
مرغ و ماهی ز آتشِ آهش گداخت
طاقتش چون طاق شد از اضطراب
کرد با حیرت بر آن پیکر خطاب
کای به خاک و خون تپیده! کیستی؟
پای تا سر، چاکچاک از چیستی؟
بیلباس و بی سر و تن، چاکچاک
از چه غلتانی چنین در خون و خاک؟
تو مگر سبط پیمبر نیستی؟
حجّت کبرای داور نیستی؟
ای دل از من برده! حالت بازگوی
گر حسینی، با من آخر راز گوی
ور حسینم نیستی، زینسان چرا
میکشانَد سوی تو، خاطر مرا؟
جانم از رنج و تعب، افسرده است
این تجلّی، هوشم از سر برده است
از برم تا رفتهای، یک لحظه نیست
این همه پامالی اعضات چیست؟
ای برادر! کو لباس اندر برت؟
ای تنت پامال! آخر کو سرت؟
این تویی یا گم شد آن راهی که بود؟
یا به خواب است آن که ما را ره نمود؟
جنبشی بر پیکر شاه اوفتاد
لرزه بر عرش از غم و آه اوفتاد
پس ندایی آمد از حلقوم او
کای رسیده با هزاران آرزو!
ره نشد گم، خواهرا! خوب آمدی
عاشقانه سوی مطلوب آمدی
این منم افتاده اندر خاک و خون
جذبهی جانم تو را شد رهنمون
آری، آری؛ جاذب آمد، جان شاه
زینبش مجذوب شد با اشک و آه
چون شنید آواز آن دلدار را
در بغل بگْرفت حالی، یار را
جلوهگر شد سوز و سازی، بس عجیب
راز جانسوز و نیازی، بس عجیب
رازهایی با دل آشفته گفت
بیدلی یکیک غم بنْهفته گفت
دستها بر زیر جسم شاه بُرد
با تضرّع، هدیه بر «اللّه» بُرد
کز من و پیغمبر و آل رسول
یا رب! این قربانی از ما کن قبول
شد بلند آن دم، فغانی جانستان
از سکینه، بلبل شیرینزبان
عمّه جان! کو جسم شاه نشأتین؟
عمّه جان! کو پیکر بابم حسین؟
گفت زینب کای عزیز جان من!
بیش از این بر آتشم، دامن مزن
پیکر سلطان مظلوم است، این
کز جفا در خاک و خون بینی چنین
پس سکینه روی بر پیکر گرفت
ناله با شور حسینی، سر گرفت
هر دمش، آهی جهانسوز از جگر
سر زدی کآتش گرفتی خشک و تر
والهانه با زبانی دلخراش
رازهایی از درون میکرد فاش
کای پدر! ای مهربانبابای من!
دامن مهرت، هماره جای من!
گر گذارندم گروه کفرکیش
بازگویم با تو از غمهای خویش
ای پدر! برخیز و بنْگر حال ما
از عداوت، غارت اموال ما
آتش جور و ستم افروختند
خانمان و خیمهها را سوختند
معجر و چادر به جا نگْذاشتند
جامه و زیور، همه برداشتند
هان! «ضیایی»! بس کن این هنگامه را
بس کن و دم درکش اینک خامه را