- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۱۹۱۵
- شماره مطلب: ۵۸۵۵
-
چاپ
پریشان خاطران
آه! اندر کربلا، ای دوستان!
شد بهار دین مبدّل بر خزان
گلشن نوباوۀ ختمیمآب
سربهسر گردید خشک از قحط آب
عندلیبان پر زدند از باغ دین
جای خود کردند وقف زاغ کین
بود جای قمری و صوت هزار
نالههای مادران داغدار
داغ دلها، جای داغ لاله بود
اشک چشمان، قطرههای ژاله بود
خیل زاغان تا ز عصیان دم زدند
آشیان بلبلان بر هم زدند
یعنی آنجا بهر غارت، مشرکین
ریختند اندر خیام شاه دین
زآن گروه پست، هر کس هر چه دید
برد تا آنجا که دستش میرسید
کس نگفت این خیمۀ آل عباست
بیاجازت ره بر آن بردن خطاست
این زنان، ذرّیّۀ پیغمبرند
نازپرورد بتول و حیدرند
خود گرفتم نیستند آل عبا
غارت و آتش زدن دیگر چرا؟
زآن زنان و کودکان جز رنج و درد
هیچ کس آن لحظه دلجویی نکرد
لیک جای تسلیت، غارتگران
چادر و خلخال بردند از زنان
مانْد بهر دختران داغدار
گوشهای پاره جای گوشوار
گر که گلچینی ز صحن گلستان
چیند از گلبن، گلی را ناگهان
وآن گل نوچیده را پیش صبا
سازد اوراق و فشانَد بر هوا
آن ورقهای پریشان در نزول
کی دگر سازند جمعیّت قبول؟
بلکه هر یک زآن ورقها را صبا
افکنَد در گوشهی دیگر، جدا
چون ندارند آن ورقها اختیار
ناگزیر افتند از هم بر کنار
هر چه دیگر باغبان زحمت بَرَد
تا که آن اوراق را گِرد آورد
باز از آن اوراق بیند پیش و پس
بر زمین افتاده دور از دسترس
تا چه جای آن که سازد چون نخست
دفتر اوراق آن گل را درست
آل احمد نیز در آن دشت کین
بعد قتل سبط «خیرالمرسلین»،
گر چه بر یزدان، توکّل داشتند
حالت اوراق آن گل داشتند
عابدین، بیمار و از سوی دگر
کودکان در معرض خوف و خطر
خیمهها خالی ز مردان دلیر
بیشهی ایمان، تهی از هر چه شیر
در چنان ساعت در آن پهنای دشت
حق بُوَد آگه چه بر زینب گذشت
ویژه در آن دم که آتش شد بلند
خیمهها میسوخت چون عود سپند
گر چه هنگام حریق خیمهگاه
کودکان بردند بر زینب، پناه
باز آتش ره به یک مهوش گرفت
تا که چون گل، دامنش آتش گرفت
زینب آمد نزد آن نور دو عین
حجّت بر حق، علیّ بن الحسین
کای برادرزاده! برگو چاره چیست؟
گفت: جز دوری ز آتش، چاره نیست
حکم شد تا اهل بیت دلفگار
در بیابان رو نهند اندر فرار
تا مبادا شعله چون سرکش شود
ماهرویی، طعمۀ آتش شود
مادری گر یک قدم میرفت پیش
بازمیگشت از برای طفل خویش
گلعذاران ریاض فاطمه
«وامحمّد»، «واعلی» گویان همه
چون زنان و کودکان داغدار
جملگی کردند در صحرا فرار
لیک زینب، خواهر سلطان دین
بود اندر خیمه، نزد عابدین
هر چه میگردید آتش شعلهور
زینب از خود بود فارغ، بیشتر
آن یکی گفتا به زینب: کن فرار
تا نیفتد ز آتشت بر تن، شرار
گفت: زین آتش کجا دارم گریز؟
زآن که در این خیمه دارم یک عزیز
کآنهم اندر بستر تب، خفته است
حالتش در خیمهگه، آشفته است
پیش از آن کاین آتش افروزد عدو
سوخته در آتش تب، جان او
زآن خیام دودمان حیدری
نیست باقی جز تل خاکستری
وآن همه اموال شاه تشنهکام
رفته بر تاراج آن قوم لئام
چارهجوی خاطر بیچارگان
بود فکرِ از خیامآوارگان
کودکان را گه صدا میزد به پیش
گاه خواندی بانوان را نزد خویش
سوخت بیپروانگانش دل چو شمع
تا پریشانخاطران را ساخت جمع
-
هیجده خورشید
چون سواد شام کمکم شد پدید
رنگ از رخسار «آلاللَّه» پرید
تا در اینجا محمل زینب رسید
حق به فریاد دل زینب رسید
-
راهب روشنضمیر
راهبی در خُلق و تقوا بینظیر
ترک دنیا کردهای، روشنضمیر
راهبی از عهد عیسی، یادگار
خود بزرگان جهان را در شمار
-
قحط آب
چرا از دیده اشک غم نبارم، چون سحاب، امشب؟
چگونه ز استراحت ره دهم بر دیده، خواب، امشب؟
شنیدستم به دشت کربلا از ظلم اهل کین
بُوَد اندر حریم شاه خوبان، قحط آب، امشب
-
سرزمین پر شرار
چه سرزمین بُوَد این دشت پُر شرار؟ برادر!
که شد دلِ منِ محزون به غم دچار، برادر!
از آن زمان که به این دشت غمفزا برسیدم
نه صبر مانده به دل، نی به تن قرار، برادر!
پریشان خاطران
آه! اندر کربلا، ای دوستان!
شد بهار دین مبدّل بر خزان
گلشن نوباوۀ ختمیمآب
سربهسر گردید خشک از قحط آب
عندلیبان پر زدند از باغ دین
جای خود کردند وقف زاغ کین
بود جای قمری و صوت هزار
نالههای مادران داغدار
داغ دلها، جای داغ لاله بود
اشک چشمان، قطرههای ژاله بود
خیل زاغان تا ز عصیان دم زدند
آشیان بلبلان بر هم زدند
یعنی آنجا بهر غارت، مشرکین
ریختند اندر خیام شاه دین
زآن گروه پست، هر کس هر چه دید
برد تا آنجا که دستش میرسید
کس نگفت این خیمۀ آل عباست
بیاجازت ره بر آن بردن خطاست
این زنان، ذرّیّۀ پیغمبرند
نازپرورد بتول و حیدرند
خود گرفتم نیستند آل عبا
غارت و آتش زدن دیگر چرا؟
زآن زنان و کودکان جز رنج و درد
هیچ کس آن لحظه دلجویی نکرد
لیک جای تسلیت، غارتگران
چادر و خلخال بردند از زنان
مانْد بهر دختران داغدار
گوشهای پاره جای گوشوار
گر که گلچینی ز صحن گلستان
چیند از گلبن، گلی را ناگهان
وآن گل نوچیده را پیش صبا
سازد اوراق و فشانَد بر هوا
آن ورقهای پریشان در نزول
کی دگر سازند جمعیّت قبول؟
بلکه هر یک زآن ورقها را صبا
افکنَد در گوشهی دیگر، جدا
چون ندارند آن ورقها اختیار
ناگزیر افتند از هم بر کنار
هر چه دیگر باغبان زحمت بَرَد
تا که آن اوراق را گِرد آورد
باز از آن اوراق بیند پیش و پس
بر زمین افتاده دور از دسترس
تا چه جای آن که سازد چون نخست
دفتر اوراق آن گل را درست
آل احمد نیز در آن دشت کین
بعد قتل سبط «خیرالمرسلین»،
گر چه بر یزدان، توکّل داشتند
حالت اوراق آن گل داشتند
عابدین، بیمار و از سوی دگر
کودکان در معرض خوف و خطر
خیمهها خالی ز مردان دلیر
بیشهی ایمان، تهی از هر چه شیر
در چنان ساعت در آن پهنای دشت
حق بُوَد آگه چه بر زینب گذشت
ویژه در آن دم که آتش شد بلند
خیمهها میسوخت چون عود سپند
گر چه هنگام حریق خیمهگاه
کودکان بردند بر زینب، پناه
باز آتش ره به یک مهوش گرفت
تا که چون گل، دامنش آتش گرفت
زینب آمد نزد آن نور دو عین
حجّت بر حق، علیّ بن الحسین
کای برادرزاده! برگو چاره چیست؟
گفت: جز دوری ز آتش، چاره نیست
حکم شد تا اهل بیت دلفگار
در بیابان رو نهند اندر فرار
تا مبادا شعله چون سرکش شود
ماهرویی، طعمۀ آتش شود
مادری گر یک قدم میرفت پیش
بازمیگشت از برای طفل خویش
گلعذاران ریاض فاطمه
«وامحمّد»، «واعلی» گویان همه
چون زنان و کودکان داغدار
جملگی کردند در صحرا فرار
لیک زینب، خواهر سلطان دین
بود اندر خیمه، نزد عابدین
هر چه میگردید آتش شعلهور
زینب از خود بود فارغ، بیشتر
آن یکی گفتا به زینب: کن فرار
تا نیفتد ز آتشت بر تن، شرار
گفت: زین آتش کجا دارم گریز؟
زآن که در این خیمه دارم یک عزیز
کآنهم اندر بستر تب، خفته است
حالتش در خیمهگه، آشفته است
پیش از آن کاین آتش افروزد عدو
سوخته در آتش تب، جان او
زآن خیام دودمان حیدری
نیست باقی جز تل خاکستری
وآن همه اموال شاه تشنهکام
رفته بر تاراج آن قوم لئام
چارهجوی خاطر بیچارگان
بود فکرِ از خیامآوارگان
کودکان را گه صدا میزد به پیش
گاه خواندی بانوان را نزد خویش
سوخت بیپروانگانش دل چو شمع
تا پریشانخاطران را ساخت جمع