- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۱۸۴۵
- شماره مطلب: ۵۸۴۳
-
چاپ
مرکب خاص
باز بر جان، عشقم آتش برفروخت
خانۀ عقل مرا یکسر بسوخت
شد دلیل راه من، عشق از وفا
بُرد دل را تا به دشت کربلا
یادم آمد آن زمان کز صدر زین
شاه دین افتاد بر روی زمین
ساعتی آن تشنهلب، بیهوش بود
از شراب عشق حق، مدهوش بود
ذوالجناح، آن مرکب خاص حسین
بود بر بالین شه در شور و شین
یال و کاکل را، ز خونش کرد رنگ
کرد بر بالین او، قدری درنگ
پس به امر آن امام رهنما
شد شتابان رو به سوی خیمهها
آن سمند باوفای ناامید
میدوید و شیهه از دل میکشید
از صدای شیهۀ آن خستهدم
پیشوازش آمدند اهل حرم
مرکبی دیدند، زینش واژگون
یال او از خون راکب، غرق خون
ذوالجناح اندر میان، مانند شمع
دور او، پروانهسان گشتند جمع
هر یکی از اسب با اشک دو عین
پرسشی میکرد از حال حسین
آن یکی میگفت: چون شد صاحبت؟
ای نکومرکب! کجا شد راکبت؟
دیگری میگفت: ای فرخندهیال!
بود در میدان، حسینم در چه حال؟
پس سکینه با دو چشم پُر ز آب
کرد با آن اسب بیصاحب خطاب:
ذوالجناحا! باب غمخوارم چه شد؟
آن ضیاء چشم خونبارم چه شد؟
ذوالجناحا! کو شه مهر افسرم؟
از چه ناوردی تو او را در برم؟
ذوالجناحا! واژگون، زینت چراست؟
صاحب با عزّ و تمکینت کجاست؟
ذوالجناحا! گو تو شبل بوتراب
تشنهلب جان داد یا نوشید آب؟
یال، از خون که رنگین ساختی؟
در کجا باب مرا انداختی؟
این بگفت و از سخن، خاموش شد
دست غم بر سر زد و بیهوش شد
مرکب خاص
باز بر جان، عشقم آتش برفروخت
خانۀ عقل مرا یکسر بسوخت
شد دلیل راه من، عشق از وفا
بُرد دل را تا به دشت کربلا
یادم آمد آن زمان کز صدر زین
شاه دین افتاد بر روی زمین
ساعتی آن تشنهلب، بیهوش بود
از شراب عشق حق، مدهوش بود
ذوالجناح، آن مرکب خاص حسین
بود بر بالین شه در شور و شین
یال و کاکل را، ز خونش کرد رنگ
کرد بر بالین او، قدری درنگ
پس به امر آن امام رهنما
شد شتابان رو به سوی خیمهها
آن سمند باوفای ناامید
میدوید و شیهه از دل میکشید
از صدای شیهۀ آن خستهدم
پیشوازش آمدند اهل حرم
مرکبی دیدند، زینش واژگون
یال او از خون راکب، غرق خون
ذوالجناح اندر میان، مانند شمع
دور او، پروانهسان گشتند جمع
هر یکی از اسب با اشک دو عین
پرسشی میکرد از حال حسین
آن یکی میگفت: چون شد صاحبت؟
ای نکومرکب! کجا شد راکبت؟
دیگری میگفت: ای فرخندهیال!
بود در میدان، حسینم در چه حال؟
پس سکینه با دو چشم پُر ز آب
کرد با آن اسب بیصاحب خطاب:
ذوالجناحا! باب غمخوارم چه شد؟
آن ضیاء چشم خونبارم چه شد؟
ذوالجناحا! کو شه مهر افسرم؟
از چه ناوردی تو او را در برم؟
ذوالجناحا! واژگون، زینت چراست؟
صاحب با عزّ و تمکینت کجاست؟
ذوالجناحا! گو تو شبل بوتراب
تشنهلب جان داد یا نوشید آب؟
یال، از خون که رنگین ساختی؟
در کجا باب مرا انداختی؟
این بگفت و از سخن، خاموش شد
دست غم بر سر زد و بیهوش شد