- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۱۸۰۶
- شماره مطلب: ۵۸۳۹
-
چاپ
نقطۀ توحید
شد میان مرکز میدان، مکین
نقطۀ توحید «ربّالعالمین»
پس ندا آمد به ارواحِ گُزین
که فرود آیید نک سوی زمین
بنْگرید آن شاهِ اورنگ ولا
که چسان تازد همی سوی بلا
یکسر از جان و جهان، سیر آمده
تشنه، سوی جوی شمشیر آمده
آنکه ابر از وی کند یاری طلب
نک دهد جان در بیابان، خشکلب
آنکه تیغ از وی ستد برّندگی
هشته زیرِ تیغ، سر در بندگی
آنکه دارد رشتۀ جانها به کف
جان به کف آورده در میدان طف
زآنچه جز محبوب یکتا، شسته دست
اکبر و عبّاس و قاسم، هر چه هست
گر چه تا بوده است، دورِ روزگار
عاشقان را با بلا بوده است، کار
عشق، یحیی را میان تشت زر
در برِ خصم لعینی برده سر
جای یوسف کرد، قعر چاه را
بُرد در آتش، «خلیلالله» را
در بلا افکنْد صد ایّوب را
کرد از یوسف جدا، یعقوب را
عشق از این بسیار کرده است و کند
عاشقان بر دار کرده است و کند
لیک اگر عشق این و اینش ابتلاست
عاشقی، کار حسین کربلاست
اندر این صحرا، جز او، دیّار نیست
صُعوه را بر قافِ عنقا، بار نیست
جز حسین، این ره به سر نابُرده کس
عشق اگر این است، عاشق اوست، بس
-
خضرا و غبرا
ای ز داغ تو روان، خون دل از دیدهی حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخهی صور
خاکبیزان به سر، اندر سر جسم تو بنات
اشکریزان به بر از سوگ تو، شَعرای عبور
-
آهوان حرم
چون کاروانِ دشتِ بلا، رو به شام کرد
صبحِ امید اهل حرم، رو به شام کرد
قوم یهود از پی تأیید کیش خویش
سجّاد را به بستن دست، اهتمام کرد
-
میر کاروان
ای خفته خوش به بستر خون! دیده باز کن
احوال ما ببین و سپس خوابِ ناز کن
ای وارثِ سریرِ امامت! به پای خیز
بر کشتگان بیکفنِ خود، نماز کن
-
یا ایّها العزیز!
اندر جهان، عیان شده غوغای رستخیز
ای قامت تو، شور قیامت! به پای خیز
زینب بَرَت بضاعت مزجات، جان به کف
آورده با ترانهی «یا ایُّها العزیز!»
نقطۀ توحید
شد میان مرکز میدان، مکین
نقطۀ توحید «ربّالعالمین»
پس ندا آمد به ارواحِ گُزین
که فرود آیید نک سوی زمین
بنْگرید آن شاهِ اورنگ ولا
که چسان تازد همی سوی بلا
یکسر از جان و جهان، سیر آمده
تشنه، سوی جوی شمشیر آمده
آنکه ابر از وی کند یاری طلب
نک دهد جان در بیابان، خشکلب
آنکه تیغ از وی ستد برّندگی
هشته زیرِ تیغ، سر در بندگی
آنکه دارد رشتۀ جانها به کف
جان به کف آورده در میدان طف
زآنچه جز محبوب یکتا، شسته دست
اکبر و عبّاس و قاسم، هر چه هست
گر چه تا بوده است، دورِ روزگار
عاشقان را با بلا بوده است، کار
عشق، یحیی را میان تشت زر
در برِ خصم لعینی برده سر
جای یوسف کرد، قعر چاه را
بُرد در آتش، «خلیلالله» را
در بلا افکنْد صد ایّوب را
کرد از یوسف جدا، یعقوب را
عشق از این بسیار کرده است و کند
عاشقان بر دار کرده است و کند
لیک اگر عشق این و اینش ابتلاست
عاشقی، کار حسین کربلاست
اندر این صحرا، جز او، دیّار نیست
صُعوه را بر قافِ عنقا، بار نیست
جز حسین، این ره به سر نابُرده کس
عشق اگر این است، عاشق اوست، بس