- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۱۵۰۴
- شماره مطلب: ۵۸۳۵
-
چاپ
قربانگاه عشق
خسرو خوبان، نبی را جان پاک
کرد از معراج زین، رو سوی خاک
پیکرش، مجروح از تیر و سنان
جمع، دور شاه از اهریمنان
تابش خورشید و گرمای هوا
آتش افکنده به دشت کربلا
وحش و طیر و دیو و دد، سیراب بود
آب بهر شاه دین، نایاب بود
وندر آن حال، آن شه کیوانحشم
بود مستغرق به دریای کرم
پایِ «مردی» بر سر کثرت زده
محو حق گشته، دَم از وحدت زده
بیخود از خود، لیک محو یار بود
مات از یک جلوۀ دلدار بود
گفت حقّش کای خدیو مستطاب!
وی به خون غلتان، میان آفتاب!
اندر آ کاین خاکدان جای تو نیست
وین حضیض پست، مأوای تو نیست
اندر آ در بزم خاصم، ای حسین!
چون تویی شمع خواصم، ای حسین!
اندر آ، «وجهاللَّه» باقی تویی
می تویی، ساغر تویی، ساقی تویی
اندر آ آنجا که غیر یار نیست
وندر آن ماییم و تو؛ دیّار نیست
کاین زمین، مأوای دیوان است و دد
نیست جای وجه «اللهالصّمد»
آخر، ای عنقای وحدت! پر گشای
تو ز مایی، نک به سوی ما گرای
رفته شه از جلوۀ جانان ز هوش
صوت زینب ناگهش آمد به گوش
کای به غم درماندگان را دستگیر!
دستگیری کن که دشمن شد، دلیر
آتش کین، کوفیان افروختند
خیمه و خرگاه ما را سوختند
تو به خون خفته به قربانگاه عشق
خصم کرده غارت خرگاه عشق
دُرج لعل شاه، گوهربار شد
بر سپه رو کرد و در گفتار شد:
تا نگردیده است کار من، تمام
رو بگردانید از سمت خیام
گوش، ای لشکر! به گفتارم کنید
جملگی قصد سر و جانم کنید
شه همی میکرد بر لشکر، نگاه
تا ز خیمه بازگشتند، آن سپاه
جملگی گشتند دور شاه، جمع
شه فروزان در میان، مانند شمع
دخت زهرا با دلی، لبریز خون
پابرهنه تاخت از خیمه برون
با دل پُرخون، نهیب از دل کشید
زَهرۀ شیر فلک را بر درید
چون که شه بشْنید صوت آشنا
بُرد صبر و تابش از دل، آن صدا
چشم خونین، سوی زینب کرد باز
گفت با خواهر به صد سوز و گداز:
رو به خیمه، خواهر نالان من!
کن نگهداری تو از طفلان من
داستان زینب و آن شاه فرد
کی توان؟ «منصوریا»! تحریر کرد
-
عاشقی آموختیم
ای خدای عشق و ای سلطان جود!
از وجودت، عشق آمد در وجود
ای سلیمان عزیز دشت عشق!
وی سرت تابان ز شرق تشت عشق!
-
شهر یثرب
کاروان، روزیکه بر یثرب رسید
آفتاب انگار از مغرب دمید
ز آتشی کز طف به دل افروختند
یثرب و اهلش سراسر سوختند
-
کوی یار
هفت شهر عشق چون گردید طی
ناقهها را عاشقان کردند پی
یعنی از شام خراب، آن کاروان
آمد اندر نینوای عاشقان
-
ناز غزالان
پردهپوشان شد خرابه، جایشان
منزلی بیسقف شد، مأوایشان
شمع آن جمع پریشان، آه دل
آه دل بسته به سینه، راه دل
قربانگاه عشق
خسرو خوبان، نبی را جان پاک
کرد از معراج زین، رو سوی خاک
پیکرش، مجروح از تیر و سنان
جمع، دور شاه از اهریمنان
تابش خورشید و گرمای هوا
آتش افکنده به دشت کربلا
وحش و طیر و دیو و دد، سیراب بود
آب بهر شاه دین، نایاب بود
وندر آن حال، آن شه کیوانحشم
بود مستغرق به دریای کرم
پایِ «مردی» بر سر کثرت زده
محو حق گشته، دَم از وحدت زده
بیخود از خود، لیک محو یار بود
مات از یک جلوۀ دلدار بود
گفت حقّش کای خدیو مستطاب!
وی به خون غلتان، میان آفتاب!
اندر آ کاین خاکدان جای تو نیست
وین حضیض پست، مأوای تو نیست
اندر آ در بزم خاصم، ای حسین!
چون تویی شمع خواصم، ای حسین!
اندر آ، «وجهاللَّه» باقی تویی
می تویی، ساغر تویی، ساقی تویی
اندر آ آنجا که غیر یار نیست
وندر آن ماییم و تو؛ دیّار نیست
کاین زمین، مأوای دیوان است و دد
نیست جای وجه «اللهالصّمد»
آخر، ای عنقای وحدت! پر گشای
تو ز مایی، نک به سوی ما گرای
رفته شه از جلوۀ جانان ز هوش
صوت زینب ناگهش آمد به گوش
کای به غم درماندگان را دستگیر!
دستگیری کن که دشمن شد، دلیر
آتش کین، کوفیان افروختند
خیمه و خرگاه ما را سوختند
تو به خون خفته به قربانگاه عشق
خصم کرده غارت خرگاه عشق
دُرج لعل شاه، گوهربار شد
بر سپه رو کرد و در گفتار شد:
تا نگردیده است کار من، تمام
رو بگردانید از سمت خیام
گوش، ای لشکر! به گفتارم کنید
جملگی قصد سر و جانم کنید
شه همی میکرد بر لشکر، نگاه
تا ز خیمه بازگشتند، آن سپاه
جملگی گشتند دور شاه، جمع
شه فروزان در میان، مانند شمع
دخت زهرا با دلی، لبریز خون
پابرهنه تاخت از خیمه برون
با دل پُرخون، نهیب از دل کشید
زَهرۀ شیر فلک را بر درید
چون که شه بشْنید صوت آشنا
بُرد صبر و تابش از دل، آن صدا
چشم خونین، سوی زینب کرد باز
گفت با خواهر به صد سوز و گداز:
رو به خیمه، خواهر نالان من!
کن نگهداری تو از طفلان من
داستان زینب و آن شاه فرد
کی توان؟ «منصوریا»! تحریر کرد