- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۱۶۶۸
- شماره مطلب: ۵۸۳۲
-
چاپ
شهریار عاشقان
شهسوار عرصۀ میدان عشق
شهریار عاشقان، سلطان عشق
بادهنوش مجلس «قالوا بلی»
یکّهتاز عرصۀ کرببلا
چون که خود را بیکس و بییار دید
رَخت همّت، جانب میدان کشید
خالی از بیگانه و از دوست، پُر
عرش حق جا کرد بر پشت شتر
از پی اتمام حجّت آن جناب
کرد با آن فرقۀ کافر، خطاب
کای گروه غافل از روز جزا!
گوش دارید این سخنهای مرا
من حسینم، مظهر ذات خدا
نور چشم مصطفی و مرتضی
بر سرم، عمّامۀ پیغمبر است
در کف من، ذوالفقار حیدر است
این زنان، ناموس حیّ اکبرند
عترت بییاور پیغمبرند
بهترین مردان حق را کشتهاید
جسمشان بر خاک و خون آغشتهاید
دیدۀ حقبینتان گر کور نیست
پس شما را قتل من، منظور چیست؟
اشکریزان آن غریب بیپناه
روی خود گردانْد سوی قتلگاه
بانگ زد کای کشتگان راه دین!
مالکان منزل عرشآفرین!
دیده از دنیای فانی بستهاید
در جوار قُرب حق بنْشستهاید
لیک غافل گشتهاید از حال من
آگهیتان نیست از احوال من
چون شما رفتید، من ماندم غریب
بیکس و بییاور و محنتنصیب
خوش به عرش حق، قدم برداشتید
خود مرا تنها چرا بگْذاشتید؟
شه چو بنْمود از تفقّد، یادشان
جنبشی افتاد در اجسادشان
پیکر صدپارهشان، سیمابگون
مرتعش شد در میان خاک و خون
یعنی ای شاهنشه مُلک حجاز!
امر فرما تا که برگردیم باز
تا دگر باره تو را یاری کنیم
سیل خون در مقدمت، جاری کنیم
ما مطیعیم و تو میباشی مُطاع
آفتابا! ما تو را «تحتالشّعاع»
شاه دین این نغمهها را چون شنفت
در تبسّم آمد و آن گاه گفت:
خوش بخوابید، ای خدا همراهتان!
در بهشت قُرب، منزلگاهتان
شهریار عاشقان
شهسوار عرصۀ میدان عشق
شهریار عاشقان، سلطان عشق
بادهنوش مجلس «قالوا بلی»
یکّهتاز عرصۀ کرببلا
چون که خود را بیکس و بییار دید
رَخت همّت، جانب میدان کشید
خالی از بیگانه و از دوست، پُر
عرش حق جا کرد بر پشت شتر
از پی اتمام حجّت آن جناب
کرد با آن فرقۀ کافر، خطاب
کای گروه غافل از روز جزا!
گوش دارید این سخنهای مرا
من حسینم، مظهر ذات خدا
نور چشم مصطفی و مرتضی
بر سرم، عمّامۀ پیغمبر است
در کف من، ذوالفقار حیدر است
این زنان، ناموس حیّ اکبرند
عترت بییاور پیغمبرند
بهترین مردان حق را کشتهاید
جسمشان بر خاک و خون آغشتهاید
دیدۀ حقبینتان گر کور نیست
پس شما را قتل من، منظور چیست؟
اشکریزان آن غریب بیپناه
روی خود گردانْد سوی قتلگاه
بانگ زد کای کشتگان راه دین!
مالکان منزل عرشآفرین!
دیده از دنیای فانی بستهاید
در جوار قُرب حق بنْشستهاید
لیک غافل گشتهاید از حال من
آگهیتان نیست از احوال من
چون شما رفتید، من ماندم غریب
بیکس و بییاور و محنتنصیب
خوش به عرش حق، قدم برداشتید
خود مرا تنها چرا بگْذاشتید؟
شه چو بنْمود از تفقّد، یادشان
جنبشی افتاد در اجسادشان
پیکر صدپارهشان، سیمابگون
مرتعش شد در میان خاک و خون
یعنی ای شاهنشه مُلک حجاز!
امر فرما تا که برگردیم باز
تا دگر باره تو را یاری کنیم
سیل خون در مقدمت، جاری کنیم
ما مطیعیم و تو میباشی مُطاع
آفتابا! ما تو را «تحتالشّعاع»
شاه دین این نغمهها را چون شنفت
در تبسّم آمد و آن گاه گفت:
خوش بخوابید، ای خدا همراهتان!
در بهشت قُرب، منزلگاهتان