- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۲۸۵۹
- شماره مطلب: ۵۸۲۹
-
چاپ
داغ حسرت
مانْد تنها چون به میدان بلا
از پس یاران، خدیو کربلا
سوی خرگاه امامت تافت رو
روز روشن، خور به مغرب شد فرو
خواهران چون عقد دُر، بستند صف
گِرد آن شه، گوهر درج شرف
دختران چون اختران روشنش
انجمن گشتند در پیرامنش
گفت کای پوشیدهرویان حجیز!
نیست کس را از اجل، روی گریز
چون شوم من کشته در دست عدو
جامه نشْکافید، مخْراشید رو
خواهرا! ای مونس غمخوار من!
خوش پرستاری کن از بیمار من
چون شوم من کشته در راه خدا
اهل بیت من مکن از خود، جدا
کاین غریبان کاندر این صحرا درند
آشیانگمکرده، مرغ بیپرند
تا توانت هست میکَش نازشان
تا رسانی بر مدینه بازشان
چون سخن با اهل بیت راد کرد
رو به سوی خیمۀ سجّاد کرد
گفت کای فرزانهفرزند مِهین!
طاعتت را گردنِ امکان، رهین!
هر چه میراث نبوّت زآن توست
مُلک هستی، جمله در فرمان توست
ای به بیماران، دم پاکت، شفا!
چون شوم من کشته از تیغ جفا،
این غریبان را ببر سوی وطن
زآن سپس گو، با رسول مؤتمن
«یا رسولاللَّه»! حسینت کشته شد
پیکر پاکش به خون، آغشته شد
این بگفت و بانوان بدرود کرد
رو به سوی کعبۀ مقصود کرد
دخت شه بارید بر دامن، گهر
گفت: «اَسْتَسْلَمْتَ لِلموت»؟ ای پدر!
گفت: چون ندْهد کسی بر مرگ، تن؟
ای گرامیدختر مهروی من!
که نه یاری مانده و نه یاورش
رفته عبّاس و علیّ اکبرش
گفت: پس ما را از این دشت مهول
باز بر، بر مرقد پاک رسول
گفت شه: هیهات! از این وهم شِگرف
ره به ساحل نیست زین دریای ژرف
گر قَطا را آفتی در پی نبود
نیمهشب در آشیان، خوش میغُنود
زین بیابان نیست کس را ره به در
دخترم! از این تمنّا درگذر
تا فروزان است، شمع محفلم
بر مزن آتش ز گریه بر دلم
چون مبدّل بر خزان گردد بهار
آن تو و آن گریههای زارزار
شهریار از خیمه بیرون زد قدم
در فغان از پی، غزالان حرم
چون ندیدش کس که آرد مرکبش
مرکبش آورْد گریان، زینبش
گفت: باللَّه! ای شهنشاه زمن!
هیچ دیدستی؟ بده انصاف من
خواهری چون من که خود با دست خویش
اسب مرگ آرد برادر را به پیش
داد خواهر را تسلّی، شاه عشق
گفت: سهل است این همه در راه عشق
شد مکین چون آفتابی بر هلال
بر سریر زین، خدیو ذوالجلال
رانْد سوی عرصۀ میدان، کمیت
داغ حسرت مانْد و چشم اهل بیت
-
خضرا و غبرا
ای ز داغ تو روان، خون دل از دیدهی حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخهی صور
خاکبیزان به سر، اندر سر جسم تو بنات
اشکریزان به بر از سوگ تو، شَعرای عبور
-
آهوان حرم
چون کاروانِ دشتِ بلا، رو به شام کرد
صبحِ امید اهل حرم، رو به شام کرد
قوم یهود از پی تأیید کیش خویش
سجّاد را به بستن دست، اهتمام کرد
-
میر کاروان
ای خفته خوش به بستر خون! دیده باز کن
احوال ما ببین و سپس خوابِ ناز کن
ای وارثِ سریرِ امامت! به پای خیز
بر کشتگان بیکفنِ خود، نماز کن
-
یا ایّها العزیز!
اندر جهان، عیان شده غوغای رستخیز
ای قامت تو، شور قیامت! به پای خیز
زینب بَرَت بضاعت مزجات، جان به کف
آورده با ترانهی «یا ایُّها العزیز!»
داغ حسرت
مانْد تنها چون به میدان بلا
از پس یاران، خدیو کربلا
سوی خرگاه امامت تافت رو
روز روشن، خور به مغرب شد فرو
خواهران چون عقد دُر، بستند صف
گِرد آن شه، گوهر درج شرف
دختران چون اختران روشنش
انجمن گشتند در پیرامنش
گفت کای پوشیدهرویان حجیز!
نیست کس را از اجل، روی گریز
چون شوم من کشته در دست عدو
جامه نشْکافید، مخْراشید رو
خواهرا! ای مونس غمخوار من!
خوش پرستاری کن از بیمار من
چون شوم من کشته در راه خدا
اهل بیت من مکن از خود، جدا
کاین غریبان کاندر این صحرا درند
آشیانگمکرده، مرغ بیپرند
تا توانت هست میکَش نازشان
تا رسانی بر مدینه بازشان
چون سخن با اهل بیت راد کرد
رو به سوی خیمۀ سجّاد کرد
گفت کای فرزانهفرزند مِهین!
طاعتت را گردنِ امکان، رهین!
هر چه میراث نبوّت زآن توست
مُلک هستی، جمله در فرمان توست
ای به بیماران، دم پاکت، شفا!
چون شوم من کشته از تیغ جفا،
این غریبان را ببر سوی وطن
زآن سپس گو، با رسول مؤتمن
«یا رسولاللَّه»! حسینت کشته شد
پیکر پاکش به خون، آغشته شد
این بگفت و بانوان بدرود کرد
رو به سوی کعبۀ مقصود کرد
دخت شه بارید بر دامن، گهر
گفت: «اَسْتَسْلَمْتَ لِلموت»؟ ای پدر!
گفت: چون ندْهد کسی بر مرگ، تن؟
ای گرامیدختر مهروی من!
که نه یاری مانده و نه یاورش
رفته عبّاس و علیّ اکبرش
گفت: پس ما را از این دشت مهول
باز بر، بر مرقد پاک رسول
گفت شه: هیهات! از این وهم شِگرف
ره به ساحل نیست زین دریای ژرف
گر قَطا را آفتی در پی نبود
نیمهشب در آشیان، خوش میغُنود
زین بیابان نیست کس را ره به در
دخترم! از این تمنّا درگذر
تا فروزان است، شمع محفلم
بر مزن آتش ز گریه بر دلم
چون مبدّل بر خزان گردد بهار
آن تو و آن گریههای زارزار
شهریار از خیمه بیرون زد قدم
در فغان از پی، غزالان حرم
چون ندیدش کس که آرد مرکبش
مرکبش آورْد گریان، زینبش
گفت: باللَّه! ای شهنشاه زمن!
هیچ دیدستی؟ بده انصاف من
خواهری چون من که خود با دست خویش
اسب مرگ آرد برادر را به پیش
داد خواهر را تسلّی، شاه عشق
گفت: سهل است این همه در راه عشق
شد مکین چون آفتابی بر هلال
بر سریر زین، خدیو ذوالجلال
رانْد سوی عرصۀ میدان، کمیت
داغ حسرت مانْد و چشم اهل بیت