- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۲۰۴۱
- شماره مطلب: ۵۸۰۶
-
چاپ
جانب معراج
ذوالجناح او چو رفرف، خوشخرام
جانب معراج بر میداشت گام
نیز از سوی حرم، جمعی زنان
نوحهگر، آشفتهمو، بر سر زنان
جمله پیرامون او گشتند جمع
همچو پروانه به گرداگرد شمع
مجتمع گشتند پیرامون وی
چون «بناتالنّعش» بر گِرد جدی
هر یک از آن خستگان خونجگر
داشت با وی گفتوگو نوعی دگر
آن یکی میگفت: ای آرام جان!
رحم کن بر بیکسان با ما بمان
آن یکی میگفت: لَختی کن درنگ
«تا در آغوشت بگیرم، تنگتنگ»
آن دگر جامه ز غم میکرد چاک
آن یکی بر فرق خود میریخت خاک
بوسه میزد آن یکی بر پای او
تا بگرداند ز رفتن، رای او
چون از آن سرگشتگان دردمند
بانگ «واویلا» در آن دم شد بلند،
آن محیط فضل و آن بحر کرم
اینچنین فرمود با اهل حرم:
ای بلاجویان دشت کربلا!
حقپرستان! «استعدّوا لِلبَلا»
مطلبی ناید شما را بر زبان
کآن بکاهد از جلال و قدرتان
ای عزیزان! حق شما را یار باد!
سینهتان، گنجینۀ اسرار باد!
ذوالجناح سدرهپیما همچو باد
سوی معراج شهادت رو نهاد
رفت زینب، عصمت صغرای حق
در پی آن آیت کبرای حق
بر فلک میرفت، آه و شیونش
پُر ز درّ اشک، جیب و دامنش
گفت: ای سلطان اقلیم وجود!
آستانت، قبلۀ اهل شهود!
جرعهنوش جام فیضت، کاینات!
خاک پایت، برتر از آب حیات!
گوهر اسرار را گنجینهای
حسن مطلق را بهین آیینهای
ای مرا خاک درت، کحل بصر!
کن درنگ آخر، دمی آهستهتر
تا زمانی سیر بینم، روی تو
گیرم اندر بر، قد دلجوی تو
دل به هجرانت نمیگیرد قرار
کن کرم، دستی مرا بر دل گذار
گفت: زینب! خواهر غمدیدهام!
راحت جان و فروغ دیدهام!
ای تو «بنتالعزّ» و ای «امّالشّرف»!
وی گرامیدخت سلطان نجف!
ای مقام و قدر تو، فوق عقول!
عصمت حق! دخت زهرای بتول!
نیست در رتبت، کسی همتای تو
توتیای عقل، خاک پای تو
از چه اینسان آه و زاری میکنی؟
زین جدایی، بیقراری میکنی؟
هر که با حق کرد پیمان، استوار
هست راضی بر رضای کردگار
قسمت ما چون بلا شد در الست
ما بدان عهدیم، جانا! پایبست
میکند با من تفقّد، یار من
سوی خود میخوانَدم، دلدار من
این شهادت با اسارت، کامل است
بیاسارت، کِشت ما بیحاصل است
پس ز روی رأفت از بالای زین
آن مبارکآیت آمد بر زمین
خواهر خود را چو جان در بر گرفت
پرده را از پیش چشمش برگرفت
پس تجلّی کرد در آیینهاش
شد معانی، نقشِ لوح سینهاش
چون تصرّف کرد در جانش ولی
شد بر او سرّ شهادت، منجلی
تافت بر طور دلش، انوار غیب
آشکارا شد بر او، اسرار غیب
چون که زینب را حجاب از پیش رفت
از تجلّیهای شاه از خویش رفت
پس ولیّ حق به پهلویش نشست
با تفقّد بر دلش بنْهاد دست
چون به هوش، آمد دگر خاموش شد
بُد زبان، از پای تا سر گوش شد
تافت چون نور ولایت در دلش
کرد ز انوار حقیقت، کاملش
پس به آرامی، وداع شاه کرد
بازگشت و قصّه را کوتاه کرد
-
وصل جانان
هشتم ذیالحجّه، آن بحر کرم
کرد با یاران خود، ترک حرم
کرد آهنگ منای کربلا
بُرد قربان تا کند آنجا فدا
-
امام و کعبه
مرحبا! طوباً لک! ای بیت عتیق!
«جائکَ المحبوب، من فجٍّ عمیق»
مرحبا بر طالع میمون تو!
حبّذا زین قدر روزافزون تو!
-
آهنگ رحیل
چون ز یثرب کرد، آن شاه جلیل
سوی شهر مکّه، آهنگ رحیل
در دل شب با دلی پُر داغ و درد
عزم تودیع رسولالله کرد
-
لفظ و معنا
یا حسین! ای جوهر پایندگی!
مرگ سرخت، رمز آب زندگی!
ای حیات محض! ای خون خدا!
وی چو ایزد، رحمتت بیمنتها!
جانب معراج
ذوالجناح او چو رفرف، خوشخرام
جانب معراج بر میداشت گام
نیز از سوی حرم، جمعی زنان
نوحهگر، آشفتهمو، بر سر زنان
جمله پیرامون او گشتند جمع
همچو پروانه به گرداگرد شمع
مجتمع گشتند پیرامون وی
چون «بناتالنّعش» بر گِرد جدی
هر یک از آن خستگان خونجگر
داشت با وی گفتوگو نوعی دگر
آن یکی میگفت: ای آرام جان!
رحم کن بر بیکسان با ما بمان
آن یکی میگفت: لَختی کن درنگ
«تا در آغوشت بگیرم، تنگتنگ»
آن دگر جامه ز غم میکرد چاک
آن یکی بر فرق خود میریخت خاک
بوسه میزد آن یکی بر پای او
تا بگرداند ز رفتن، رای او
چون از آن سرگشتگان دردمند
بانگ «واویلا» در آن دم شد بلند،
آن محیط فضل و آن بحر کرم
اینچنین فرمود با اهل حرم:
ای بلاجویان دشت کربلا!
حقپرستان! «استعدّوا لِلبَلا»
مطلبی ناید شما را بر زبان
کآن بکاهد از جلال و قدرتان
ای عزیزان! حق شما را یار باد!
سینهتان، گنجینۀ اسرار باد!
ذوالجناح سدرهپیما همچو باد
سوی معراج شهادت رو نهاد
رفت زینب، عصمت صغرای حق
در پی آن آیت کبرای حق
بر فلک میرفت، آه و شیونش
پُر ز درّ اشک، جیب و دامنش
گفت: ای سلطان اقلیم وجود!
آستانت، قبلۀ اهل شهود!
جرعهنوش جام فیضت، کاینات!
خاک پایت، برتر از آب حیات!
گوهر اسرار را گنجینهای
حسن مطلق را بهین آیینهای
ای مرا خاک درت، کحل بصر!
کن درنگ آخر، دمی آهستهتر
تا زمانی سیر بینم، روی تو
گیرم اندر بر، قد دلجوی تو
دل به هجرانت نمیگیرد قرار
کن کرم، دستی مرا بر دل گذار
گفت: زینب! خواهر غمدیدهام!
راحت جان و فروغ دیدهام!
ای تو «بنتالعزّ» و ای «امّالشّرف»!
وی گرامیدخت سلطان نجف!
ای مقام و قدر تو، فوق عقول!
عصمت حق! دخت زهرای بتول!
نیست در رتبت، کسی همتای تو
توتیای عقل، خاک پای تو
از چه اینسان آه و زاری میکنی؟
زین جدایی، بیقراری میکنی؟
هر که با حق کرد پیمان، استوار
هست راضی بر رضای کردگار
قسمت ما چون بلا شد در الست
ما بدان عهدیم، جانا! پایبست
میکند با من تفقّد، یار من
سوی خود میخوانَدم، دلدار من
این شهادت با اسارت، کامل است
بیاسارت، کِشت ما بیحاصل است
پس ز روی رأفت از بالای زین
آن مبارکآیت آمد بر زمین
خواهر خود را چو جان در بر گرفت
پرده را از پیش چشمش برگرفت
پس تجلّی کرد در آیینهاش
شد معانی، نقشِ لوح سینهاش
چون تصرّف کرد در جانش ولی
شد بر او سرّ شهادت، منجلی
تافت بر طور دلش، انوار غیب
آشکارا شد بر او، اسرار غیب
چون که زینب را حجاب از پیش رفت
از تجلّیهای شاه از خویش رفت
پس ولیّ حق به پهلویش نشست
با تفقّد بر دلش بنْهاد دست
چون به هوش، آمد دگر خاموش شد
بُد زبان، از پای تا سر گوش شد
تافت چون نور ولایت در دلش
کرد ز انوار حقیقت، کاملش
پس به آرامی، وداع شاه کرد
بازگشت و قصّه را کوتاه کرد