- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۱۶۹۸
- شماره مطلب: ۵۸۰۰
-
چاپ
مینای حضور
عاشر ماه محرّم، شامگاه
شد به منبر باز، شاه کمسپاه
یاورانش گِرد او گشتند جمع
همچنان پروانگان بر دور شمع
رو به یاران کرد و در گفتار شد
حقّهی یاقوت، گوهربار شد
بعد تحمید و درود، آن شاه راد
گفت: یاران! مرگ رو بر ما نهاد
این حسین و این زمین کربلاست
سوی تا سو، تیرباران بلاست
بوی خون آید از این کهسار و دشت
بازگردد هر که خواهد بازگشت
هر که او را تاب تیغ و تیر نیست
بازگردد پای در زنجیر نیست
این شب و این دشت پهناور به پیش
بازگیرید، ای رفیقان! رَخت خویش
کار این قوم جفاجو با من است
هر که جز من، زین کشاکش، ایمن است
من ز تنهایی نیام، یاران! ملول
واهلیدم اندر این دشت مهول
واهلیدم اندر این دریای خون
تا کنم زآن سوی دریا، سر برون
شاد باش، ای سرزمین کربلا!
این من و این تیرباران بلا
سوی تو با شوق دیدار آمدم
بردم اینجا بویی از یار، آمدم
آمدم تا جسم و جان، قربان کنم
منزل آنسوتر ز جسم و جان کنم
آمدم کز عهد ذر، لب تر کنم
با لب خنجر، حدیث از سر کنم
رفت بر سر چون حدیث شهریار
شد برون اغیار و باقی مانْد یار
«عشق از اوّل، سرکش و خونی بُوَد
تا گریزد هر که بیرونی بُوَد»
یاوران گفتند کای تو، جان ما!
دردهای عشق تو، درمان ما!
رشتهی جانهای ما در دست توست
هستی ما را وجود، از هست توست
سایه از خور چون تواند شد جدا؟
یا خود از صوتی جدا افتد صدا؟
زنده بیجان کی تواند کرد زیست؟
زندگی را بیتو، خون باید گریست
ما به ساحل خفته و تو، غرق خون؟
«لا وَ حَقِّ البیت! هذا لا یَکُون»
کاش! ما را صد هزاران جان بُدی
تا نثار جلوهی جانان بُدی
گر رود از ما دو صد جان، باک نیست
تو بمان، ای آن که چون تو، پاک نیست!
در به روی ما مبند، ای شهریار!
خلوت از اغیار باید، نی ز یار
ما به آه خشک و چشم تر خوشیم
یونس آب و خلیل آتشیم
اندر این دشت بلا تا پا زدیم
پای بر دنیا و «مافیها» زدیم
چون شهنشه دید حُسن عهدشان
وآن به کار جانسپاری، جهدشان،
پرده از دیدار یکیک باز هِشت
جایشان بنْمود در باغ بهشت
اندر آن شب که شب عاشور بود
ماه تا ماهی، سراسر شور بود
شاه دین در خیمه با اصحاب راد
در نیاز و راز با «ربّالعباد»
کوفیان در نقض آن عهد نخست
سرخوش از پیمانۀ پیمان سست
شمر دون، سرمست صهبای غرور
شاه دین، سرشار مینای حضور
پور سعد از ذوق ری، سرگرم و مست
شاه از اقلیم هستی، شسته دست
-
خضرا و غبرا
ای ز داغ تو روان، خون دل از دیدهی حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخهی صور
خاکبیزان به سر، اندر سر جسم تو بنات
اشکریزان به بر از سوگ تو، شَعرای عبور
-
آهوان حرم
چون کاروانِ دشتِ بلا، رو به شام کرد
صبحِ امید اهل حرم، رو به شام کرد
قوم یهود از پی تأیید کیش خویش
سجّاد را به بستن دست، اهتمام کرد
-
میر کاروان
ای خفته خوش به بستر خون! دیده باز کن
احوال ما ببین و سپس خوابِ ناز کن
ای وارثِ سریرِ امامت! به پای خیز
بر کشتگان بیکفنِ خود، نماز کن
-
یا ایّها العزیز!
اندر جهان، عیان شده غوغای رستخیز
ای قامت تو، شور قیامت! به پای خیز
زینب بَرَت بضاعت مزجات، جان به کف
آورده با ترانهی «یا ایُّها العزیز!»
مینای حضور
عاشر ماه محرّم، شامگاه
شد به منبر باز، شاه کمسپاه
یاورانش گِرد او گشتند جمع
همچنان پروانگان بر دور شمع
رو به یاران کرد و در گفتار شد
حقّهی یاقوت، گوهربار شد
بعد تحمید و درود، آن شاه راد
گفت: یاران! مرگ رو بر ما نهاد
این حسین و این زمین کربلاست
سوی تا سو، تیرباران بلاست
بوی خون آید از این کهسار و دشت
بازگردد هر که خواهد بازگشت
هر که او را تاب تیغ و تیر نیست
بازگردد پای در زنجیر نیست
این شب و این دشت پهناور به پیش
بازگیرید، ای رفیقان! رَخت خویش
کار این قوم جفاجو با من است
هر که جز من، زین کشاکش، ایمن است
من ز تنهایی نیام، یاران! ملول
واهلیدم اندر این دشت مهول
واهلیدم اندر این دریای خون
تا کنم زآن سوی دریا، سر برون
شاد باش، ای سرزمین کربلا!
این من و این تیرباران بلا
سوی تو با شوق دیدار آمدم
بردم اینجا بویی از یار، آمدم
آمدم تا جسم و جان، قربان کنم
منزل آنسوتر ز جسم و جان کنم
آمدم کز عهد ذر، لب تر کنم
با لب خنجر، حدیث از سر کنم
رفت بر سر چون حدیث شهریار
شد برون اغیار و باقی مانْد یار
«عشق از اوّل، سرکش و خونی بُوَد
تا گریزد هر که بیرونی بُوَد»
یاوران گفتند کای تو، جان ما!
دردهای عشق تو، درمان ما!
رشتهی جانهای ما در دست توست
هستی ما را وجود، از هست توست
سایه از خور چون تواند شد جدا؟
یا خود از صوتی جدا افتد صدا؟
زنده بیجان کی تواند کرد زیست؟
زندگی را بیتو، خون باید گریست
ما به ساحل خفته و تو، غرق خون؟
«لا وَ حَقِّ البیت! هذا لا یَکُون»
کاش! ما را صد هزاران جان بُدی
تا نثار جلوهی جانان بُدی
گر رود از ما دو صد جان، باک نیست
تو بمان، ای آن که چون تو، پاک نیست!
در به روی ما مبند، ای شهریار!
خلوت از اغیار باید، نی ز یار
ما به آه خشک و چشم تر خوشیم
یونس آب و خلیل آتشیم
اندر این دشت بلا تا پا زدیم
پای بر دنیا و «مافیها» زدیم
چون شهنشه دید حُسن عهدشان
وآن به کار جانسپاری، جهدشان،
پرده از دیدار یکیک باز هِشت
جایشان بنْمود در باغ بهشت
اندر آن شب که شب عاشور بود
ماه تا ماهی، سراسر شور بود
شاه دین در خیمه با اصحاب راد
در نیاز و راز با «ربّالعباد»
کوفیان در نقض آن عهد نخست
سرخوش از پیمانۀ پیمان سست
شمر دون، سرمست صهبای غرور
شاه دین، سرشار مینای حضور
پور سعد از ذوق ری، سرگرم و مست
شاه از اقلیم هستی، شسته دست