- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۱۳۰۴
- شماره مطلب: ۵۷۸۷
-
چاپ
دست شفقت
خود در آن شب گفت زینالعابدین:
بودم اندر خیمه با غم، همنشین
داشتی در حال بیماریّ من
عمّهام زینب، پرستاریّ من
آمدم بر گوش، آواز پدر
کاو همی کردی ز مرگ خود خبر:
«ها! لکَ، یا دهر! افٍّ من خلیل!»
«کم لکَ عند الصّباح و الاصیل»
سرحد این مُلک، اقلیم فناست
بازگشت کارها، سوی خداست
این سخنها چون که بشْنیدم از او
گریه ز اندوهم گره شد در گلو
زآن بدانستم که از چرخ کبود
شد قضا حتم و بلا آمد فرود
لیک آمد عمّهام را تا به گوش
بُرد از او صبر و قرار و حلم و هوش
لطمه بر رو زد، گریبان را درید
اشک میبارید و سویش میدوید
ای امید و ای پناه ماندگان!
یادگار رفتگان اندر جهان!
بینمت اکنون که تن دادی به مرگ
از برای مرگ، سازی ساز و برگ
کاش! مرگ آید، مرا بیجان کند
خانۀ هستیّ من ویران کند
تا نبینم روز درد و ماتمت
وندر این آتش نسوزم از غمت
پس نگاهی سوی زینب کرد، شاه
برکشید از سینۀ پُردرد، آه
آب اندر چشم او گردید و گفت:
گر قطا بگذاشتندش، خوش بخفت
این سخن یکباره از وی بُرد هوش
صیحهای زد، اوفتاد و شد خموش
شه سرش بگْرفت بر زانو نهاد
دست شفْقت بر رخ بانو نهاد
بر عذار آفتاب پردهپوش
ریخت آبی تا که باز آمد به هوش
در عزایم، گریه و زاری مکن
وز سرشکت، چهره، گلناری مکن
دست غم، سوی گریبانت مبر
پیرهن بر تن ز بیصبری مدر
هر چه باشد، دختر زهراستی
بحر عصمت را دُر بیضاستی
زآن سخنها، اندکی آرام شد
مستعدّ محنت ایّام شد
-
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله ناممهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است -
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله نام
مهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است
-
پیام محبوب
در ره عشق، عجب شهرت و نامی دارم
هر دم از جانب محبوب، پیامی دارم
داستانی است مرا بر سر هر رهگذری
بر سر هر گذری، شورش عامی دارم
-
عزای پدر
آتش دشمن چو خیمهگاه بگیرد
دامن هر طفل بیگناه بگیرد
آه یتیمان ز قلب زار برآید
آینهی چرخ، دود آه بگیرد
دست شفقت
خود در آن شب گفت زینالعابدین:
بودم اندر خیمه با غم، همنشین
داشتی در حال بیماریّ من
عمّهام زینب، پرستاریّ من
آمدم بر گوش، آواز پدر
کاو همی کردی ز مرگ خود خبر:
«ها! لکَ، یا دهر! افٍّ من خلیل!»
«کم لکَ عند الصّباح و الاصیل»
سرحد این مُلک، اقلیم فناست
بازگشت کارها، سوی خداست
این سخنها چون که بشْنیدم از او
گریه ز اندوهم گره شد در گلو
زآن بدانستم که از چرخ کبود
شد قضا حتم و بلا آمد فرود
لیک آمد عمّهام را تا به گوش
بُرد از او صبر و قرار و حلم و هوش
لطمه بر رو زد، گریبان را درید
اشک میبارید و سویش میدوید
ای امید و ای پناه ماندگان!
یادگار رفتگان اندر جهان!
بینمت اکنون که تن دادی به مرگ
از برای مرگ، سازی ساز و برگ
کاش! مرگ آید، مرا بیجان کند
خانۀ هستیّ من ویران کند
تا نبینم روز درد و ماتمت
وندر این آتش نسوزم از غمت
پس نگاهی سوی زینب کرد، شاه
برکشید از سینۀ پُردرد، آه
آب اندر چشم او گردید و گفت:
گر قطا بگذاشتندش، خوش بخفت
این سخن یکباره از وی بُرد هوش
صیحهای زد، اوفتاد و شد خموش
شه سرش بگْرفت بر زانو نهاد
دست شفْقت بر رخ بانو نهاد
بر عذار آفتاب پردهپوش
ریخت آبی تا که باز آمد به هوش
در عزایم، گریه و زاری مکن
وز سرشکت، چهره، گلناری مکن
دست غم، سوی گریبانت مبر
پیرهن بر تن ز بیصبری مدر
هر چه باشد، دختر زهراستی
بحر عصمت را دُر بیضاستی
زآن سخنها، اندکی آرام شد
مستعدّ محنت ایّام شد