- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۱۶۷۹
- شماره مطلب: ۵۷۸۳
-
چاپ
بدر تمام
ز آسمان طبع، جبریل خیال
در ضمیر روشنم، بگْشود بال
بست بر لوح وجودم، نقش دوست
زد شرار حسرتم بر مغز و پوست
گشت بر لوح ضمیرم، منجلی
ذکر جانبازیّ عبّاس علی
وه! چه عبّاس؟ آن خور برج جمال
وه! چه عبّاس؟ آن دُر درج جلال
وه! چه عبّاس؟ آن دلیر شیرگیر
وه! چه عبّاس؟ آن شجاع بینظیر
وه! چه عبّاس؟ آن سپهر احتشام
آن هلالابرو و آن بدرتمام
از پی اذن جهاد، آن خوشنهاد
مقدم سلطان دین را بوسه داد
گفت کای سلطان اقلیم ولا!
اذن جنگم بخش از راه وفا
سربهسر اطفال کوچک از عطش
بین چسان در خیمهگه کردند غش
زبدۀ آفاق، فخر عالمین
سرور و سرخیل جانبازان، حسین
گفت کای خضر ره! ای روشنضمیر!
خیز و این گمگشتگان را دست گیر
خیز، ای سقّای خیل عاشقان!
شو روان، جانا! پی آب روان
سوی شط، جان برادر! کن شتاب
بلکه یابی، ای برادر! ره به آب
از پی فرمانِ آن سلطان دین
بر زمین، عبّاس بنْهادی جبین
مشک بر دوش و سوی شط شد روان
تیغ خونریزش شدی آتشفشان
برگرفتی از شط توحید، آب
شد به سوی تشنهکامان با شتاب
گشت هر تیغی به سویش راهبر
پیش بُرد او سینه را کاینک سپر
شد چو هر تیری به سویش، پَرزنان
چشم را بگْشود کِت اینک نشان
شد چو تیغ از بعد تیغ، آتشفروز
تن به پیش آورْد کاین تن را بسوز
ناگهان عدوان به سویش تاختند
هر دو دستش را ز تن انداختند
آب از مشک حقیقت شد تهی
بر زمین افتاد، آن سرو سهی
چشم پوشید از حیات و زندگی
خوانْد شه را از سر فرخندگی
کای پناه دردمندان! یا حسین!
وی ملاذ مستمندان! یا حسین!
بر سرم بگذار پایی از کرم
تا که من بر مقدمت، جان بسپرم
شه چو آواز برادر را شنید
گفت: اکنون شد امیدم، ناامید
ای دریغا! رفت عبّاسم ز دست
بیبرادر گشتم و پشتم شکست
بس کن، ای «وهّاج»! بگْذر زین سخن
آتش دل را دگر دامان مزن
بدر تمام
ز آسمان طبع، جبریل خیال
در ضمیر روشنم، بگْشود بال
بست بر لوح وجودم، نقش دوست
زد شرار حسرتم بر مغز و پوست
گشت بر لوح ضمیرم، منجلی
ذکر جانبازیّ عبّاس علی
وه! چه عبّاس؟ آن خور برج جمال
وه! چه عبّاس؟ آن دُر درج جلال
وه! چه عبّاس؟ آن دلیر شیرگیر
وه! چه عبّاس؟ آن شجاع بینظیر
وه! چه عبّاس؟ آن سپهر احتشام
آن هلالابرو و آن بدرتمام
از پی اذن جهاد، آن خوشنهاد
مقدم سلطان دین را بوسه داد
گفت کای سلطان اقلیم ولا!
اذن جنگم بخش از راه وفا
سربهسر اطفال کوچک از عطش
بین چسان در خیمهگه کردند غش
زبدۀ آفاق، فخر عالمین
سرور و سرخیل جانبازان، حسین
گفت کای خضر ره! ای روشنضمیر!
خیز و این گمگشتگان را دست گیر
خیز، ای سقّای خیل عاشقان!
شو روان، جانا! پی آب روان
سوی شط، جان برادر! کن شتاب
بلکه یابی، ای برادر! ره به آب
از پی فرمانِ آن سلطان دین
بر زمین، عبّاس بنْهادی جبین
مشک بر دوش و سوی شط شد روان
تیغ خونریزش شدی آتشفشان
برگرفتی از شط توحید، آب
شد به سوی تشنهکامان با شتاب
گشت هر تیغی به سویش راهبر
پیش بُرد او سینه را کاینک سپر
شد چو هر تیری به سویش، پَرزنان
چشم را بگْشود کِت اینک نشان
شد چو تیغ از بعد تیغ، آتشفروز
تن به پیش آورْد کاین تن را بسوز
ناگهان عدوان به سویش تاختند
هر دو دستش را ز تن انداختند
آب از مشک حقیقت شد تهی
بر زمین افتاد، آن سرو سهی
چشم پوشید از حیات و زندگی
خوانْد شه را از سر فرخندگی
کای پناه دردمندان! یا حسین!
وی ملاذ مستمندان! یا حسین!
بر سرم بگذار پایی از کرم
تا که من بر مقدمت، جان بسپرم
شه چو آواز برادر را شنید
گفت: اکنون شد امیدم، ناامید
ای دریغا! رفت عبّاسم ز دست
بیبرادر گشتم و پشتم شکست
بس کن، ای «وهّاج»! بگْذر زین سخن
آتش دل را دگر دامان مزن