- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۱۲۵۲
- شماره مطلب: ۵۷۷۸
-
چاپ
سورۀ توحید
با ادب آمد به نزد پیر عشق
گفت کای فرمانروا و میر عشق!
رخصتم دِه تا سوی میدان روم
امر فرما کز پی فرمان روم
باز کن از پای من، زنجیر را
«تا به کی زنجیر باید شیر را؟»
گفت شاهش کای به امرت، انس و جان!
قطرۀ آبی اگر بسته به جان
عزم جنگ، ای شیر! لَختی دیر کن
فکر حال کودک بیشیر کن
چون سپند از مجمر هستی جهید
آه سردی از دل پُرخون کشید
زد به قلب لشکر آن گه با شتاب
رانْد یکسر تا کنار شطّ آب
خشکمشک خویش را سیراب کرد
کف ز سوز تشنگی در آب کرد
خواست تا نوشد از آن آب زلال
یادش آمد زآن خدیو ذوالجلال
گفت: ای عبّاس! کو شرط ادب؟
آب مینوشیّ و شاهت تشنهلب؟
از شریعه رانْد سوی خیمهگاه
کوفیان گشتند او را سدّ راه
برکشید او، ذوالفقار حیدری
زد بر آن قوم یهود خیبری
برق تیغش شد ز ماهی تا به ماه
روز روشن کرد بر کوفی، سیاه
روبهان از ضرب تیغش در فرار
شیر را از دل شده صبر و قرار
صد هزارش یک طرف، او یکتنه
زد به لشکر، میسره بر میمنه
همچو دریا آمده لشکر به جوش
خشمگین آن شیر در جوش و خروش
از نهیب سمّ اسب، آن پهندشت
شد زمین شش، آسمان گردید هشت
خود تو گفتی رستخیز عام شد
روز کوفی، تیرهتر از شام شد
شیر حق گردیده گرم کارزار
آمدش در یاد، آن فرمان یار
کاینچنین گفت آن خدیو مستطاب:
جنگ و کین بگْذار و رو از بهر آب
دست او شد بسته از فرمان پیر
روبهان گشتند آن گه شیرگیر
ناجوانمردی برون شد از کمین
از یداللَّهزاده شد، قطع یمین
خون ز دست نازنینش میچکید
او لب از غیرت به دندان میگزید
دست داد و در دلش نی باک بود
غرق عشق زادۀ لولاک بود
شد سیهدستی برون زآن گیرودار
قطع شد زآن شیردل، دست یسار
هر دو دست خویش چون افتاده دید
عاشقانه ناله از دل برکشید
گفت: رو، ای دست! که بی تو خوشم
من سمندروار خوش در آتشم
«عاشقی باید ز من آموختن»
دست دادن، عشق یار اندوختن
در رهت، ای عشق! بیدستی خوش است
با تن بیدست، سرمستی خوش است
گفت با آن قوم دون، آن شیردل:
ره دهیدم آخر، ای قوم مضل!
تا برم در خیمهگه این مشک آب
کز عطش، طفلان شه گشته کباب
زین عمل، مرهون احسانم کنید
در عوض، خود تیربارانم کنید
چشمۀ چشم مرا ناوک زنید
خود از این یک مشک دل را برکَنید
تیرها کز شَست دشمن میپرید
جمله را بر جان شیرین میخرید
آنقَدَر بارید بر او تیر تیز
چشم مشک آمد به جانش اشکریز
ریخت آب مشک، یکسر روی خاک
تابَش از تن بُرد، جسم چاکچاک
سورهی توحید آمد بر زمین
از فراز عرش «ربّالعالمین»
چون که عهد خود به پایان بُرد پاک
گفت با شه: «یا اخا! ادرک اخاک»
شاه دین همچون عقاب تیزپر
سوی او بشْتافت، بشْکستهکمر
بیش از این، «منصوریا»! گر دم زنی
آتش اندر هستی عالم زنی
-
عاشقی آموختیم
ای خدای عشق و ای سلطان جود!
از وجودت، عشق آمد در وجود
ای سلیمان عزیز دشت عشق!
وی سرت تابان ز شرق تشت عشق!
-
شهر یثرب
کاروان، روزیکه بر یثرب رسید
آفتاب انگار از مغرب دمید
ز آتشی کز طف به دل افروختند
یثرب و اهلش سراسر سوختند
-
کوی یار
هفت شهر عشق چون گردید طی
ناقهها را عاشقان کردند پی
یعنی از شام خراب، آن کاروان
آمد اندر نینوای عاشقان
-
ناز غزالان
پردهپوشان شد خرابه، جایشان
منزلی بیسقف شد، مأوایشان
شمع آن جمع پریشان، آه دل
آه دل بسته به سینه، راه دل
سورۀ توحید
با ادب آمد به نزد پیر عشق
گفت کای فرمانروا و میر عشق!
رخصتم دِه تا سوی میدان روم
امر فرما کز پی فرمان روم
باز کن از پای من، زنجیر را
«تا به کی زنجیر باید شیر را؟»
گفت شاهش کای به امرت، انس و جان!
قطرۀ آبی اگر بسته به جان
عزم جنگ، ای شیر! لَختی دیر کن
فکر حال کودک بیشیر کن
چون سپند از مجمر هستی جهید
آه سردی از دل پُرخون کشید
زد به قلب لشکر آن گه با شتاب
رانْد یکسر تا کنار شطّ آب
خشکمشک خویش را سیراب کرد
کف ز سوز تشنگی در آب کرد
خواست تا نوشد از آن آب زلال
یادش آمد زآن خدیو ذوالجلال
گفت: ای عبّاس! کو شرط ادب؟
آب مینوشیّ و شاهت تشنهلب؟
از شریعه رانْد سوی خیمهگاه
کوفیان گشتند او را سدّ راه
برکشید او، ذوالفقار حیدری
زد بر آن قوم یهود خیبری
برق تیغش شد ز ماهی تا به ماه
روز روشن کرد بر کوفی، سیاه
روبهان از ضرب تیغش در فرار
شیر را از دل شده صبر و قرار
صد هزارش یک طرف، او یکتنه
زد به لشکر، میسره بر میمنه
همچو دریا آمده لشکر به جوش
خشمگین آن شیر در جوش و خروش
از نهیب سمّ اسب، آن پهندشت
شد زمین شش، آسمان گردید هشت
خود تو گفتی رستخیز عام شد
روز کوفی، تیرهتر از شام شد
شیر حق گردیده گرم کارزار
آمدش در یاد، آن فرمان یار
کاینچنین گفت آن خدیو مستطاب:
جنگ و کین بگْذار و رو از بهر آب
دست او شد بسته از فرمان پیر
روبهان گشتند آن گه شیرگیر
ناجوانمردی برون شد از کمین
از یداللَّهزاده شد، قطع یمین
خون ز دست نازنینش میچکید
او لب از غیرت به دندان میگزید
دست داد و در دلش نی باک بود
غرق عشق زادۀ لولاک بود
شد سیهدستی برون زآن گیرودار
قطع شد زآن شیردل، دست یسار
هر دو دست خویش چون افتاده دید
عاشقانه ناله از دل برکشید
گفت: رو، ای دست! که بی تو خوشم
من سمندروار خوش در آتشم
«عاشقی باید ز من آموختن»
دست دادن، عشق یار اندوختن
در رهت، ای عشق! بیدستی خوش است
با تن بیدست، سرمستی خوش است
گفت با آن قوم دون، آن شیردل:
ره دهیدم آخر، ای قوم مضل!
تا برم در خیمهگه این مشک آب
کز عطش، طفلان شه گشته کباب
زین عمل، مرهون احسانم کنید
در عوض، خود تیربارانم کنید
چشمۀ چشم مرا ناوک زنید
خود از این یک مشک دل را برکَنید
تیرها کز شَست دشمن میپرید
جمله را بر جان شیرین میخرید
آنقَدَر بارید بر او تیر تیز
چشم مشک آمد به جانش اشکریز
ریخت آب مشک، یکسر روی خاک
تابَش از تن بُرد، جسم چاکچاک
سورهی توحید آمد بر زمین
از فراز عرش «ربّالعالمین»
چون که عهد خود به پایان بُرد پاک
گفت با شه: «یا اخا! ادرک اخاک»
شاه دین همچون عقاب تیزپر
سوی او بشْتافت، بشْکستهکمر
بیش از این، «منصوریا»! گر دم زنی
آتش اندر هستی عالم زنی