- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۱۰۹۴۴
- شماره مطلب: ۵۷۵۹
-
چاپ
تحفهای نایاب
باز هم امشب دلم با صد امید
میرود سوی اباالفضل رشید
آن که آمد در وفاداری فرید
آن که مانندش دگر گردون ندید
تیرهتر از شب به چشمش، روز شد
برق جانش، آه خرمنسوز شد
رفت تا نزد برادر بیدرنگ
بلکه بستاند از آن شه، اذن جنگ
گفت: ای گردون نشسته در غمت!
در تحیّر عالمی از عالمت
خود مرا آمد نفس در سینه تنگ
دِه مرا از مرحمت، فرمان جنگ
تا به کی؟ در چنگ قوم دینتباه
بینمت، ای مظهر لطف اله!
کی توان اینسان غریبت بنْگرم؟
بیسپاه و بیحبیبت بنْگرم
زنده باشم من، تو باشی بیمعین؟!
نام من سقّا و تو عطشان چنین؟!
کی تحمّل آرم از شرمندگی؟
مرگ، خوشتر باشد از این زندگی
گفت: ای سقّای طفلان حرم!
تو علمدار منی، ای محترم!
از جمالت، بزم دل روشن بُوَد
بودنت، بیم دل دشمن بُوَد
بودنت بر من، تسلّای دل است
داغ تو، بهر برادر مشکل است
لیک چون اصرار داری از ثواب
از برای کودکان کن فکر آب
چون گرفت عبّاس رخصت بر جهاد
گفت: ای سرحلقهی خیل عباد!
تا ابد، ممنون احسان تواَم
من بلاگردان طفلان تواَم
این بگفت و گشت بر توسن، سوار
مشک بر دوش و روان بر کارزار
ساقی تشنهلب لبتشنگان
رانْد مرکب در دل آب روان
تشنهلب، عبّاس و دریا، موجزن
تشنگی برده قرارش از بدن
خواست تا نوشد کفی، آب روان
تا نشانَد آتش جان را از آن
کرد بر نفسش خطاب آن جان پاک
که مرا منْمای رو سوی هلاک
چون بیاشامی تو آب خوشگوار؟
کز عطش اندر دل طفلان، شرار
تو خوری آب و برادر تشنهلب؟
عترت پاک پیمبر تشنهلب؟
پس ننوشید آب، آن اصل حیات
با لب عطشان برون شد از فرات
از غم طفلان کشید از سینه، آه
تاخت مرکب تا به سوی خیمهگاه
شادمان؛ چون آب بودی در برش
تحفهای نایاب بودی در برش
تا که شد آن دست حق، دستش جدا
از تن پاکش در آن دشت بلا
تیغ را بگْرفت در دست دگر
از غم طفلان به جان بودش شرر
تا که دست دیگرش از تن فتاد
لیک مشک آب را از کف نداد
بند مشک آب بر دندان گرفت
آرزویش باز در دل، جان گرفت
کی امیدش شد به عالم ناامید؟
چون به مشک آب، تیر کین رسید
گشت مأیوس از حیات خویشتن
خواست از خالق، ممات خویشتن
در جزا، ای بر جوانمردان، امیر!
از عنایت، دست «ثابت» را بگیر
-
کاروان اسرا
پریشانکاروانی از اسیری در وطن آید
سیهمحمل جهازی چند با سوز و محن آید
به اشترها همه محمل سیهپوش است و چندین زن
سیهپوش و سیهروز از سفر، سوی وطن آید
-
قبلهنما
ای پدر جان! ز کجا آمدهای؟
سوی ویرانه چرا آمدهای؟
طایر سدره و ویرانهی شام؟!
از کجا تا به کجا آمدهای؟!
-
سینۀ سوزان
من کیستم؟ رسول خدا را سلالهام
وندر حریم زادهی زهرا، غزالهام
نامم رقیّه، دختر سلطان کربلا
باب الحوائجم، به خدا! گر سه سالهام
-
پیکر لعلفام
وضو نداشت هر آن کس که بُرد نام تو را
قسم به جان تو! نشناخت احترام تو را
مقام قدر تو از فکرت بشر اولاست
عقول ناقصه کی پی بَرد مقام تو را؟
تحفهای نایاب
باز هم امشب دلم با صد امید
میرود سوی اباالفضل رشید
آن که آمد در وفاداری فرید
آن که مانندش دگر گردون ندید
تیرهتر از شب به چشمش، روز شد
برق جانش، آه خرمنسوز شد
رفت تا نزد برادر بیدرنگ
بلکه بستاند از آن شه، اذن جنگ
گفت: ای گردون نشسته در غمت!
در تحیّر عالمی از عالمت
خود مرا آمد نفس در سینه تنگ
دِه مرا از مرحمت، فرمان جنگ
تا به کی؟ در چنگ قوم دینتباه
بینمت، ای مظهر لطف اله!
کی توان اینسان غریبت بنْگرم؟
بیسپاه و بیحبیبت بنْگرم
زنده باشم من، تو باشی بیمعین؟!
نام من سقّا و تو عطشان چنین؟!
کی تحمّل آرم از شرمندگی؟
مرگ، خوشتر باشد از این زندگی
گفت: ای سقّای طفلان حرم!
تو علمدار منی، ای محترم!
از جمالت، بزم دل روشن بُوَد
بودنت، بیم دل دشمن بُوَد
بودنت بر من، تسلّای دل است
داغ تو، بهر برادر مشکل است
لیک چون اصرار داری از ثواب
از برای کودکان کن فکر آب
چون گرفت عبّاس رخصت بر جهاد
گفت: ای سرحلقهی خیل عباد!
تا ابد، ممنون احسان تواَم
من بلاگردان طفلان تواَم
این بگفت و گشت بر توسن، سوار
مشک بر دوش و روان بر کارزار
ساقی تشنهلب لبتشنگان
رانْد مرکب در دل آب روان
تشنهلب، عبّاس و دریا، موجزن
تشنگی برده قرارش از بدن
خواست تا نوشد کفی، آب روان
تا نشانَد آتش جان را از آن
کرد بر نفسش خطاب آن جان پاک
که مرا منْمای رو سوی هلاک
چون بیاشامی تو آب خوشگوار؟
کز عطش اندر دل طفلان، شرار
تو خوری آب و برادر تشنهلب؟
عترت پاک پیمبر تشنهلب؟
پس ننوشید آب، آن اصل حیات
با لب عطشان برون شد از فرات
از غم طفلان کشید از سینه، آه
تاخت مرکب تا به سوی خیمهگاه
شادمان؛ چون آب بودی در برش
تحفهای نایاب بودی در برش
تا که شد آن دست حق، دستش جدا
از تن پاکش در آن دشت بلا
تیغ را بگْرفت در دست دگر
از غم طفلان به جان بودش شرر
تا که دست دیگرش از تن فتاد
لیک مشک آب را از کف نداد
بند مشک آب بر دندان گرفت
آرزویش باز در دل، جان گرفت
کی امیدش شد به عالم ناامید؟
چون به مشک آب، تیر کین رسید
گشت مأیوس از حیات خویشتن
خواست از خالق، ممات خویشتن
در جزا، ای بر جوانمردان، امیر!
از عنایت، دست «ثابت» را بگیر