- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۱۶۰۳
- شماره مطلب: ۵۷۴۳
-
چاپ
صعود و نزول
چون ز فرق اکبر اندر کارزار
معنی «شقّالقمر» شد آشکار
ارغوانی گشت مشکینسنبلش
ریخت روی نرگس و برگ گلش
موی او تا شد ز خونش لالهفام
طرّهاش را شد سیهروزی تمام
هرچه تیر آمد به جسمش در نبرد
جای آن چشمی شد و خون گریه کرد
بر جراحاتش که جای شرح نیست
با هزاران دیده جوشن میگریست
هرچه او از تشنگی بیتاب بود
تیغش از خون عدو، سیراب بود
آنچه دشمن کرد با وی در نبرد
صدمهی باد خزان با گل نکرد
بس که خون از هر رگش جوشیده بود
سرو از گل، پیرهن پوشیده بود
چون شد از دستش، عنان صبر و تاب
ناگزیر افتاد بر یال عقاب
گفت با آن توسن تازینژاد:
کای به جولان برده گوی از گردباد!
ای براق تیزجولان را قرین!
وی عنانگیرت، کف «روحالامین»!
ای مبارکتوسن فرّخسرشت!
وی چراگاه تو، بستان بهشت!
ای هلال ماه نو، نعل سُمَت!
وی خجل، گیسوی حورا از دُمت!
ای پی تعویض نعلت تا به حال
آسمان آورده ماهی، یک هلال!
کار میدانداری من شد تمام
وقت جولان تو شد، ای خوشخرام!
سعی کن شاید رسد بار دگر
دست امّیدم به دامان پدر
تا که دارم نیمجانی، کن شتاب
بلکه بینم بار دیگر روی باب
اندکی گر غفلت از رفتن کنی
راکبت را طعمهی دشمن کنی
گر به چالاکی از این میدان جنگ
رو به سوی خیمه کردی بیدرنگ
اندر آنجا، ای سمند تیزرو!
از کنار خیمهی لیلا مرو
کآگه از حالم اگر لیلا شود
بعد از این مجنون این صحرا شود
شیهه کم کن، سم مکوب، ای خوشخرام!
تا زنان بیرون نیایند از خیام
زآن که اندر خیمه با حال فگار
عمّهام زینب، بود چشمانتظار
گر سکینه بیندت، غش میکند
دیگران را هم مشوّش میکند
عمّهام کلثوم اگر گردد خبر
خاکهای خیمه را ریزد به سر
بلکه باشد اصغرم در خواب ناز
خیزد و گرید برای آب، باز
گر رقیّه یابد از من آگهی
در حرم بیشک کند قالب، تهی
از کلام اکبر و تأثیر او
جَست از جا، اسب آهوگیر او
من نمیدانم، خدا داند که چون
با عقاب، اکبر ز میدان شد برون
برگ گل گر دیده باشی دست باد
میتوان زآن اسب و اکبر کرد یاد
تا نبیند راکبش را پایْمال
وام کرد از تیر عدوان، پرّ و بال
چون عقاب از صحن میدان، پَر گرفت
ضعف،کمکم دامن اکبر گرفت
از کَفَش تیغ و ز سر افتاد خود
دست و سر دیگر به فرمانش نبود
شد رها از دست او، یال عقاب
گشت بیرون هر دو پایش از رکاب
همچو برگی کاوفتد از باد سخت
میل هر سو میکند جز بر درخت،
اکبر گلچهره نیز از پشت زین
طاقتش شد طاق و آمد بر زمین
بود گفتی خاک هم چشمانتظار
تا که جسمش را بگیرد در کنار
کرد با حسرت، نگاهی بر خیام
گفت: بابا! از مَنَت بادا سلام!
حق نگهدار تو بادا! ای پدر!
زآن که من رفتم، خداحافظ دگر!
چون عقاب برقجولان از جلو
بود فکر اکبر و سرگرم دو
تا به زودی ره بَرَد در خیمهگاه
وآن امانت را سپارد دست شاه
دید سنگینی ز پشتش خاسته
زخمش افزوده، ز بارش کاسته
دید اکبر را ز زین افتاده است
آسمانی بر زمین افتاده است
در تکاپو بود پیش آن سپاه
شاه مظلومان رسید از گرد راه
شه فغان «یا بُنی» از دل کشید
تا که بر جسم علیاکبر رسید
دید سروی مانده دور از بوستان
سرو اگر بودی به رنگ ارغوان
گلعذاری دید کز پا تا به فرق
گشته همچون گل به خون خویش، غرق
اوفتاده سنبلش از پیچ و تاب
غنچهاش پژمرده است از قحط آب
نرگسش مایل به خواب ناز بود
زآن که نیمی بسته، نیمی باز بود
بس که پیکان کرده، روزن روزنش
خانهی زنبور را مانَد تنش
شد پیاده، شه ز اسب پیلتن
مات و مبهوت رُخش شد بیسخن
خم شد و جیب صبوری، چاک کرد
خون و خاک از روی ماهش، پاک کرد
پس دو دست آورْد زیر پیکرش
برنهاد از لطف بر زانو، سرش
آه شه شد همچو عیسی بر فلک
اشک شه جاری چو باران بر سمک
آن به غیب اندر پی قوس صعود
این پی قوس نزول اندر شهود
آه شه پوشید روی آفتاب
اشک شه زد بر رخ اکبر، گلاب
هرچه زد بر یکدگر دست اسف
هرچه گوهر ریخت بیرون از صدف،
دید دیگر دل نمیگیرد قرار
غم ز وی بگْرفته با جبر، اختیار
کرد وقف طلعت او، سینه را
تا نفس بودش، رسانْد آیینه را
پس شدش صورت به صورت اندکی
کآن دو صورت بود در معنی یکی
تا رُخش را بر رخ اکبر گذاشت
لحظهای بیخود شد و سر بر نداشت
چون ز فرق اکبر اندر کارزار
معنی «شقّالقمر» شد آشکار
ارغوانی گشت مشکینسنبلش
ریخت روی نرگس و برگ گلش
موی او تا شد ز خونش لالهفام
طرّهاش را شد سیهروزی تمام
هرچه تیر آمد به جسمش در نبرد
جای آن چشمی شد و خون گریه کرد
بر جراحاتش که جای شرح نیست
با هزاران دیده جوشن میگریست
هرچه او از تشنگی بیتاب بود
تیغش از خون عدو، سیراب بود
آنچه دشمن کرد با وی در نبرد
صدمهی باد خزان با گل نکرد
بس که خون از هر رگش جوشیده بود
سرو از گل، پیرهن پوشیده بود
چون شد از دستش، عنان صبر و تاب
ناگزیر افتاد بر یال عقاب
گفت با آن توسن تازینژاد:
کای به جولان برده گوی از گردباد!
ای براق تیزجولان را قرین!
وی عنانگیرت، کف «روحالامین»!
ای مبارکتوسن فرّخسرشت!
وی چراگاه تو، بستان بهشت!
ای هلال ماه نو، نعل سُمَت!
وی خجل، گیسوی حورا از دُمت!
ای پی تعویض نعلت تا به حال
آسمان آورده ماهی، یک هلال!
کار میدانداری من شد تمام
وقت جولان تو شد، ای خوشخرام!
سعی کن شاید رسد بار دگر
دست امّیدم به دامان پدر
تا که دارم نیمجانی، کن شتاب
بلکه بینم بار دیگر روی باب
اندکی گر غفلت از رفتن کنی
راکبت را طعمهی دشمن کنی
گر به چالاکی از این میدان جنگ
رو به سوی خیمه کردی بیدرنگ
اندر آنجا، ای سمند تیزرو!
از کنار خیمهی لیلا مرو
کآگه از حالم اگر لیلا شود
بعد از این مجنون این صحرا شود
شیهه کم کن، سم مکوب، ای خوشخرام!
تا زنان بیرون نیایند از خیام
زآن که اندر خیمه با حال فگار
عمّهام زینب، بود چشمانتظار
گر سکینه بیندت، غش میکند
دیگران را هم مشوّش میکند
عمّهام کلثوم اگر گردد خبر
خاکهای خیمه را ریزد به سر
بلکه باشد اصغرم در خواب ناز
خیزد و گرید برای آب، باز
گر رقیّه یابد از من آگهی
در حرم بیشک کند قالب، تهی
از کلام اکبر و تأثیر او
جَست از جا، اسب آهوگیر او
من نمیدانم، خدا داند که چون
با عقاب، اکبر ز میدان شد برون
برگ گل گر دیده باشی دست باد
میتوان زآن اسب و اکبر کرد یاد
تا نبیند راکبش را پایْمال
وام کرد از تیر عدوان، پرّ و بال
چون عقاب از صحن میدان، پَر گرفت
ضعف،کمکم دامن اکبر گرفت
از کَفَش تیغ و ز سر افتاد خود
دست و سر دیگر به فرمانش نبود
شد رها از دست او، یال عقاب
گشت بیرون هر دو پایش از رکاب
همچو برگی کاوفتد از باد سخت
میل هر سو میکند جز بر درخت،
اکبر گلچهره نیز از پشت زین
طاقتش شد طاق و آمد بر زمین
بود گفتی خاک هم چشمانتظار
تا که جسمش را بگیرد در کنار
کرد با حسرت، نگاهی بر خیام
گفت: بابا! از مَنَت بادا سلام!
حق نگهدار تو بادا! ای پدر!
زآن که من رفتم، خداحافظ دگر!
چون عقاب برقجولان از جلو
بود فکر اکبر و سرگرم دو
تا به زودی ره بَرَد در خیمهگاه
وآن امانت را سپارد دست شاه
دید سنگینی ز پشتش خاسته
زخمش افزوده، ز بارش کاسته
دید اکبر را ز زین افتاده است
آسمانی بر زمین افتاده است
در تکاپو بود پیش آن سپاه
شاه مظلومان رسید از گرد راه
شه فغان «یا بُنی» از دل کشید
تا که بر جسم علیاکبر رسید
دید سروی مانده دور از بوستان
سرو اگر بودی به رنگ ارغوان
گلعذاری دید کز پا تا به فرق
گشته همچون گل به خون خویش، غرق
اوفتاده سنبلش از پیچ و تاب
غنچهاش پژمرده است از قحط آب
نرگسش مایل به خواب ناز بود
زآن که نیمی بسته، نیمی باز بود
بس که پیکان کرده، روزن روزنش
خانهی زنبور را مانَد تنش
شد پیاده، شه ز اسب پیلتن
مات و مبهوت رُخش شد بیسخن
خم شد و جیب صبوری، چاک کرد
خون و خاک از روی ماهش، پاک کرد
پس دو دست آورْد زیر پیکرش
برنهاد از لطف بر زانو، سرش
آه شه شد همچو عیسی بر فلک
اشک شه جاری چو باران بر سمک
آن به غیب اندر پی قوس صعود
این پی قوس نزول اندر شهود
آه شه پوشید روی آفتاب
اشک شه زد بر رخ اکبر، گلاب
هرچه زد بر یکدگر دست اسف
هرچه گوهر ریخت بیرون از صدف،
دید دیگر دل نمیگیرد قرار
غم ز وی بگْرفته با جبر، اختیار
کرد وقف طلعت او، سینه را
تا نفس بودش، رسانْد آیینه را
پس شدش صورت به صورت اندکی
کآن دو صورت بود در معنی یکی
تا رُخش را بر رخ اکبر گذاشت
لحظهای بیخود شد و سر بر نداشت
-
هیجده خورشید
چون سواد شام کمکم شد پدید
رنگ از رخسار «آلاللَّه» پرید
تا در اینجا محمل زینب رسید
حق به فریاد دل زینب رسید
-
راهب روشنضمیر
راهبی در خُلق و تقوا بینظیر
ترک دنیا کردهای، روشنضمیر
راهبی از عهد عیسی، یادگار
خود بزرگان جهان را در شمار
-
قحط آب
چرا از دیده اشک غم نبارم، چون سحاب، امشب؟
چگونه ز استراحت ره دهم بر دیده، خواب، امشب؟
شنیدستم به دشت کربلا از ظلم اهل کین
بُوَد اندر حریم شاه خوبان، قحط آب، امشب
-
سرزمین پر شرار
چه سرزمین بُوَد این دشت پُر شرار؟ برادر!
که شد دلِ منِ محزون به غم دچار، برادر!
از آن زمان که به این دشت غمفزا برسیدم
نه صبر مانده به دل، نی به تن قرار، برادر!
صعود و نزول
چون ز فرق اکبر اندر کارزار
معنی «شقّالقمر» شد آشکار
ارغوانی گشت مشکینسنبلش
ریخت روی نرگس و برگ گلش
موی او تا شد ز خونش لالهفام
طرّهاش را شد سیهروزی تمام
هرچه تیر آمد به جسمش در نبرد
جای آن چشمی شد و خون گریه کرد
بر جراحاتش که جای شرح نیست
با هزاران دیده جوشن میگریست
هرچه او از تشنگی بیتاب بود
تیغش از خون عدو، سیراب بود
آنچه دشمن کرد با وی در نبرد
صدمهی باد خزان با گل نکرد
بس که خون از هر رگش جوشیده بود
سرو از گل، پیرهن پوشیده بود
چون شد از دستش، عنان صبر و تاب
ناگزیر افتاد بر یال عقاب
گفت با آن توسن تازینژاد:
کای به جولان برده گوی از گردباد!
ای براق تیزجولان را قرین!
وی عنانگیرت، کف «روحالامین»!
ای مبارکتوسن فرّخسرشت!
وی چراگاه تو، بستان بهشت!
ای هلال ماه نو، نعل سُمَت!
وی خجل، گیسوی حورا از دُمت!
ای پی تعویض نعلت تا به حال
آسمان آورده ماهی، یک هلال!
کار میدانداری من شد تمام
وقت جولان تو شد، ای خوشخرام!
سعی کن شاید رسد بار دگر
دست امّیدم به دامان پدر
تا که دارم نیمجانی، کن شتاب
بلکه بینم بار دیگر روی باب
اندکی گر غفلت از رفتن کنی
راکبت را طعمهی دشمن کنی
گر به چالاکی از این میدان جنگ
رو به سوی خیمه کردی بیدرنگ
اندر آنجا، ای سمند تیزرو!
از کنار خیمهی لیلا مرو
کآگه از حالم اگر لیلا شود
بعد از این مجنون این صحرا شود
شیهه کم کن، سم مکوب، ای خوشخرام!
تا زنان بیرون نیایند از خیام
زآن که اندر خیمه با حال فگار
عمّهام زینب، بود چشمانتظار
گر سکینه بیندت، غش میکند
دیگران را هم مشوّش میکند
عمّهام کلثوم اگر گردد خبر
خاکهای خیمه را ریزد به سر
بلکه باشد اصغرم در خواب ناز
خیزد و گرید برای آب، باز
گر رقیّه یابد از من آگهی
در حرم بیشک کند قالب، تهی
از کلام اکبر و تأثیر او
جَست از جا، اسب آهوگیر او
من نمیدانم، خدا داند که چون
با عقاب، اکبر ز میدان شد برون
برگ گل گر دیده باشی دست باد
میتوان زآن اسب و اکبر کرد یاد
تا نبیند راکبش را پایْمال
وام کرد از تیر عدوان، پرّ و بال
چون عقاب از صحن میدان، پَر گرفت
ضعف،کمکم دامن اکبر گرفت
از کَفَش تیغ و ز سر افتاد خود
دست و سر دیگر به فرمانش نبود
شد رها از دست او، یال عقاب
گشت بیرون هر دو پایش از رکاب
همچو برگی کاوفتد از باد سخت
میل هر سو میکند جز بر درخت،
اکبر گلچهره نیز از پشت زین
طاقتش شد طاق و آمد بر زمین
بود گفتی خاک هم چشمانتظار
تا که جسمش را بگیرد در کنار
کرد با حسرت، نگاهی بر خیام
گفت: بابا! از مَنَت بادا سلام!
حق نگهدار تو بادا! ای پدر!
زآن که من رفتم، خداحافظ دگر!
چون عقاب برقجولان از جلو
بود فکر اکبر و سرگرم دو
تا به زودی ره بَرَد در خیمهگاه
وآن امانت را سپارد دست شاه
دید سنگینی ز پشتش خاسته
زخمش افزوده، ز بارش کاسته
دید اکبر را ز زین افتاده است
آسمانی بر زمین افتاده است
در تکاپو بود پیش آن سپاه
شاه مظلومان رسید از گرد راه
شه فغان «یا بُنی» از دل کشید
تا که بر جسم علیاکبر رسید
دید سروی مانده دور از بوستان
سرو اگر بودی به رنگ ارغوان
گلعذاری دید کز پا تا به فرق
گشته همچون گل به خون خویش، غرق
اوفتاده سنبلش از پیچ و تاب
غنچهاش پژمرده است از قحط آب
نرگسش مایل به خواب ناز بود
زآن که نیمی بسته، نیمی باز بود
بس که پیکان کرده، روزن روزنش
خانهی زنبور را مانَد تنش
شد پیاده، شه ز اسب پیلتن
مات و مبهوت رُخش شد بیسخن
خم شد و جیب صبوری، چاک کرد
خون و خاک از روی ماهش، پاک کرد
پس دو دست آورْد زیر پیکرش
برنهاد از لطف بر زانو، سرش
آه شه شد همچو عیسی بر فلک
اشک شه جاری چو باران بر سمک
آن به غیب اندر پی قوس صعود
این پی قوس نزول اندر شهود
آه شه پوشید روی آفتاب
اشک شه زد بر رخ اکبر، گلاب
هرچه زد بر یکدگر دست اسف
هرچه گوهر ریخت بیرون از صدف،
دید دیگر دل نمیگیرد قرار
غم ز وی بگْرفته با جبر، اختیار
کرد وقف طلعت او، سینه را
تا نفس بودش، رسانْد آیینه را
پس شدش صورت به صورت اندکی
کآن دو صورت بود در معنی یکی
تا رُخش را بر رخ اکبر گذاشت
لحظهای بیخود شد و سر بر نداشت
چون ز فرق اکبر اندر کارزار
معنی «شقّالقمر» شد آشکار
ارغوانی گشت مشکینسنبلش
ریخت روی نرگس و برگ گلش
موی او تا شد ز خونش لالهفام
طرّهاش را شد سیهروزی تمام
هرچه تیر آمد به جسمش در نبرد
جای آن چشمی شد و خون گریه کرد
بر جراحاتش که جای شرح نیست
با هزاران دیده جوشن میگریست
هرچه او از تشنگی بیتاب بود
تیغش از خون عدو، سیراب بود
آنچه دشمن کرد با وی در نبرد
صدمهی باد خزان با گل نکرد
بس که خون از هر رگش جوشیده بود
سرو از گل، پیرهن پوشیده بود
چون شد از دستش، عنان صبر و تاب
ناگزیر افتاد بر یال عقاب
گفت با آن توسن تازینژاد:
کای به جولان برده گوی از گردباد!
ای براق تیزجولان را قرین!
وی عنانگیرت، کف «روحالامین»!
ای مبارکتوسن فرّخسرشت!
وی چراگاه تو، بستان بهشت!
ای هلال ماه نو، نعل سُمَت!
وی خجل، گیسوی حورا از دُمت!
ای پی تعویض نعلت تا به حال
آسمان آورده ماهی، یک هلال!
کار میدانداری من شد تمام
وقت جولان تو شد، ای خوشخرام!
سعی کن شاید رسد بار دگر
دست امّیدم به دامان پدر
تا که دارم نیمجانی، کن شتاب
بلکه بینم بار دیگر روی باب
اندکی گر غفلت از رفتن کنی
راکبت را طعمهی دشمن کنی
گر به چالاکی از این میدان جنگ
رو به سوی خیمه کردی بیدرنگ
اندر آنجا، ای سمند تیزرو!
از کنار خیمهی لیلا مرو
کآگه از حالم اگر لیلا شود
بعد از این مجنون این صحرا شود
شیهه کم کن، سم مکوب، ای خوشخرام!
تا زنان بیرون نیایند از خیام
زآن که اندر خیمه با حال فگار
عمّهام زینب، بود چشمانتظار
گر سکینه بیندت، غش میکند
دیگران را هم مشوّش میکند
عمّهام کلثوم اگر گردد خبر
خاکهای خیمه را ریزد به سر
بلکه باشد اصغرم در خواب ناز
خیزد و گرید برای آب، باز
گر رقیّه یابد از من آگهی
در حرم بیشک کند قالب، تهی
از کلام اکبر و تأثیر او
جَست از جا، اسب آهوگیر او
من نمیدانم، خدا داند که چون
با عقاب، اکبر ز میدان شد برون
برگ گل گر دیده باشی دست باد
میتوان زآن اسب و اکبر کرد یاد
تا نبیند راکبش را پایْمال
وام کرد از تیر عدوان، پرّ و بال
چون عقاب از صحن میدان، پَر گرفت
ضعف،کمکم دامن اکبر گرفت
از کَفَش تیغ و ز سر افتاد خود
دست و سر دیگر به فرمانش نبود
شد رها از دست او، یال عقاب
گشت بیرون هر دو پایش از رکاب
همچو برگی کاوفتد از باد سخت
میل هر سو میکند جز بر درخت،
اکبر گلچهره نیز از پشت زین
طاقتش شد طاق و آمد بر زمین
بود گفتی خاک هم چشمانتظار
تا که جسمش را بگیرد در کنار
کرد با حسرت، نگاهی بر خیام
گفت: بابا! از مَنَت بادا سلام!
حق نگهدار تو بادا! ای پدر!
زآن که من رفتم، خداحافظ دگر!
چون عقاب برقجولان از جلو
بود فکر اکبر و سرگرم دو
تا به زودی ره بَرَد در خیمهگاه
وآن امانت را سپارد دست شاه
دید سنگینی ز پشتش خاسته
زخمش افزوده، ز بارش کاسته
دید اکبر را ز زین افتاده است
آسمانی بر زمین افتاده است
در تکاپو بود پیش آن سپاه
شاه مظلومان رسید از گرد راه
شه فغان «یا بُنی» از دل کشید
تا که بر جسم علیاکبر رسید
دید سروی مانده دور از بوستان
سرو اگر بودی به رنگ ارغوان
گلعذاری دید کز پا تا به فرق
گشته همچون گل به خون خویش، غرق
اوفتاده سنبلش از پیچ و تاب
غنچهاش پژمرده است از قحط آب
نرگسش مایل به خواب ناز بود
زآن که نیمی بسته، نیمی باز بود
بس که پیکان کرده، روزن روزنش
خانهی زنبور را مانَد تنش
شد پیاده، شه ز اسب پیلتن
مات و مبهوت رُخش شد بیسخن
خم شد و جیب صبوری، چاک کرد
خون و خاک از روی ماهش، پاک کرد
پس دو دست آورْد زیر پیکرش
برنهاد از لطف بر زانو، سرش
آه شه شد همچو عیسی بر فلک
اشک شه جاری چو باران بر سمک
آن به غیب اندر پی قوس صعود
این پی قوس نزول اندر شهود
آه شه پوشید روی آفتاب
اشک شه زد بر رخ اکبر، گلاب
هرچه زد بر یکدگر دست اسف
هرچه گوهر ریخت بیرون از صدف،
دید دیگر دل نمیگیرد قرار
غم ز وی بگْرفته با جبر، اختیار
کرد وقف طلعت او، سینه را
تا نفس بودش، رسانْد آیینه را
پس شدش صورت به صورت اندکی
کآن دو صورت بود در معنی یکی
تا رُخش را بر رخ اکبر گذاشت
لحظهای بیخود شد و سر بر نداشت